Saturday, November 04, 2006

 
چه حقیقت تلخی که آخرش شیرین می شود (4
مسئله آزادی جنسی و ارتباط این قبیلی بین نو جوانان در اروپا به یک امرعادی و طبیعی تبدیل شده و کسی را بخاطر عشق ورزیدن و رابطه جنسی "حرام" یعنی رابطه جنسی پیش از صیغه و ازدواج، داشتن، نه می سوزانند و نه هم سنگسار می کنند. اگر چه دختران و پسران، قانونا از 16 یا 18 سالگی به بالا مجاز بهم خوابگی با هم هستند، اما اغلب جوانان در این باره، تابع غریزه و طبیعت خویش اند و نه تابع قانون. زیرا از همان سنین بلوغ از این آزادی بهره می گیرند و چه بسا مانند غذای روز مره برای شان لازم و ضروری می نمایاند.

لذا اولیاء تعلیم و تربیتی با آگاهی کامل از این امر و بنا به برنامه روشن گری که در اختیار دارند برای توضیح شیوه جلو گیری از خطرات و احتمالات، در همه ی مدارس این کشورها، خود را موظف می بینند، از همان کلاس ششم یا هفتم که بچه ها به سنین بلوغ نزدیک می شوند، ساعتهائی از درس بیولوژی را جهت تشریح اندام بدن انسان و شیوه ارتباط بین دختر و پسر و حتا تولید مثل و شیوه جلو گیری از آن و نهایتا روشنگری برای نو جوانان در روابط جنسی بطور کلی، اختصاص دهند. این اقدامات در برخی مدارس از سالهای 50 و 60 میلادی آغاز شد، اما با مقاومت جدی کلیسا و بعضی از خانواده های بظاهر مذهبی یا افراطی رو برو گردید که عاقبت در سالها 70 از جمله در آلمان در سال 1978 میلادی تدریس مسائل جنسی در مدارس قانونا به تصویب دادگاه عالی رسید که هم مقاومت کلیسا و هم مقاومت برخی از آن والدین افراطی را خنثا کرد. پس بنا بر این دختران و پسران در زمینه مسائل مربوط به خود و اعمالشان از همان سنین 12 سالگی ببالا، کاملا روشن میشوند که در وهله اول چه وظایفی دارند و چه اتفاقاتی از قبیل بچه دار شدن نا بموقع و خطرات ایدز و دیگر امراض مقاربتی و غیره در انتظارشان خواهد بود، که اگرمواظب نباشند و مراقبت نکنند، چه بارسنگینی بردوش خود وخانواده وهم چنین بردوش جامعه خواهند گذاشت.

گاهی اگر والدین به اولیاء مدارس در این زمینه یاری نرسانند، اغلب اتفاق افتاده است که دختران و پسران آنان، در همان سنین 12 یا 13 سالگی این ارتباط جنسی را با هم برقرار کنند و چه بسا بار ها تجربه نشان داده است که دختر 13 ساله ای ازپسر 15 یا 16 ساله ای حامله شده وبدین ترتیب ایجاد مشکلاتی چند برای خود، والدین و اداره امور حمایت از نوجوانان نموده اند. خوب این مقدمه کوتاهی بود بر داستانی که در زیر می آید.

( )
پترا دختری بس زیبا با اندامی کشیده و سینه های بر جسته و موهای بلند و براق و چشمانی درشت و دوست داشتنی و با وصف کم سن و سالیش، بیش از هم سن و سالهایش عاقل و منطقی بود. او تنها فرزند یک خانواده متوسط آلمانی بود که پدر و مادرش هر دو، کار دولتی داشتنند. پترا از نظر مادی هیچ مشکلی نداشت و همه امکانات زندگی نیز دراختیارش بود. اما والدینش به دلیل کار فراوان، کمتر فرصت می کردند اوقات بس زیادی، از فراغت مدرسه را با تنها فرزند دلبندشان بگذرانند. لذا او اغلب ساعات خارج از مدرسه را هم با دوستان و همکلاسی هایش می گذراند. او در سنی بود که هر روز در بحث تئوریک بیولوژی و ارتباط دختران و پسران شرکت داشت و دراین ایام نیز تنها بحث زنگ تفریح جوانان هم سن و سال او همین بود که کدام پسر زیاد دوست داشتنی است وکدام یک دماغش بالا است و لوس وننر بارآمده و بالاخره کدام دختر زیبا تر و یا زشت تر، اما تناز و خودنما تر و جلب توجه کن تر است!

پترا که تازه پانزده سالش را پشت سر گذاشته بود، در همان شب جشن تولد خودش با پیتر همکلاسیش که معمولا باهم دوست نزدیک بودند، حرفش شد و آنها سر یک موضوع ساده، که توی جوانها عادی است، قهر کردند. پیتر قبل از همه جشن و پارتی را ترک کرد و بدون خبر رفت. چون سر همه شلوغ بود کمتر کسی متوجه رفتن او شد. پترا فردای آن روز در مدرسه هم با پیتر هیچ حرفی نزد و تمام وقت سر کلاس درس نیز بی توجه به مسائل درسی بود اما جدی به نطر می رسید و هیچ به پیتر هم نگاه نمی کرد، به طوریکه دیگر همکلاسی ها بیشتر از جریان دیشب متوجه شدند. پیتر به خاطر این بی محلی پترا به او، برای انتقام جوئی درهنگام زنگ تفریح با یکی دیگر از دختران کلاس موازی، که پترا را رقیب سخت خودش می دانست و به زیبائی او حسادت می برد، شروع به لاس زدن نمود. این مسئله پترا را به خشم آورد و از همان زنگ تفریح دیگر به کلاس بر نگشت و برای صرف قهوه و فرو نشاندن خشمش به یک کافه یا قهوه خانه در همان نزدیکی مدرسه، یعنی یک ایستگاه اتو بوس پائین تر، رفت. گرچه سیگاری هم نبود، ولی با انداختن سه یورو توی دستگاه اتومات، همینطور یک دکمه را فشار داد و بسته ای آبی رنگ سیگار گلواز از جعبه بیرون پرید. پترا سیگارش را برداشت و وارد قهوه خانه شد. دور و بر را نگاه کرد و یک صندلی خالی دید و از جوانی که آن طرف میز نشسته بود، پرسید این جای کسی است؟ جوان مؤدبانه پاسخ داد، نه، نه، خالی است، اگر دوست دارید می توانی بشینید. او با گفتن مرسی، صندلی را به آرامی عقب کشید و نشست و برای فراموش کردن ناراحتی، خواست سیگاری روشن کند، تازه متوچه شد که کبریت یا فندکی هم ندارد. او به اطراف دیدی زد که کسی از آشناهای خانواده آنجا نباشند و او را با سیگار در دست ببینند، خواست بلند شود و از صاحب کافه کبریتی یا فندکی بگیرد، در این حال، آن جوان متوجه شد و زود فندکش را از جیب بیرون آورد و با دراز کردن آن، سیگار پترا را روشن نمود. پترا ضمن تشکر از جوان، پکی تند به سیگار زد و چون نخستین بارش بود که سیگار دود می کرد، چند سرفه پشت سر هم زد. او رو به جوان کرد و گفت معذرت می خواهم دود بگلویم پرت شد. جوان بدون مقدمه گفت تمنا می کنم، هیچ عیبی ندارد. سیگار کشیدن، اگر بار اول باشد، همین طوریست. پترا چون رویش نمی شد بگوید: اولین مرتبه است که سیگاررا امتحان می کند، گفت این اولین بار است که این نوع سیگار تندرا خریده و نمی دانسته که این سیگار آنقدر تند باشد و ادامه داد: گویا سیگاری که من خریده ام خیلی تند است. جوان به ظاهر مؤدب نگاهی به چهره پترا انداخت و گفت بعضی مانند سیگار گلواز فرانسوی، تلخ و تند هستند. اما اشکالی ندارد، منهم که دو سال پیش تازه شروع کرده بودم سیگار بکشم، آن اوایل همین جوری سرفه می کردم، تا اینکه برایم عادی شد. پترا فهمید که او جوان با تجربه ای است و خوب هم می داند، فقط مبتدی ها در سیگار دود کردن سرفه می کنند. پترا ضمن پک زدن به سیگارش، توی فکر بود و بخود می گفت: اگرکه حتا برای انتقام از پیتر هم بوده به این جوان روی خوش نشان دهد. او رو به جوان کرد و گفت اسم من پترا است و در این دبیرستان بغلی درس می خوانم، شما چه کار می کنید؟ جوان خود را هانس معرفی کرد و در پاسخ گفت: من مدرسه را تمام کرده ام و دارم یک دوره دوساله کار آموزی را طی می کنم و امسال در همین ماه تمام می شود.
هانس چون به ظاهر هنوز 16 یا 17 ساله (اواسط تین ایجری) بنظر می رسید، کمی تعجب پترا را بر انگیخت و پرسید: مگر چند سال داری که مدرسه ات را به پایان برده و دوره دو ساله را هم داری تمام می کنی؟ هانس گفت: دقیق 8 روز دیگر 20 سالم می شود. مگر به قیافه ام نمیاد؟ پترا گفت: نه، فکر می کردم تو حدودا 16 یا 17 باشی. هانس گفت: همه میگن که من جوانتر از سنم نشان می دهم! بهر حال من دبیرستان نرفتم و فقط تا کلاس یازده خواندم (تمام کردن دوره راهنمائی و یامدرسه متوسطه) و بعد از پایان این دوره دو ساله هم وارد بازار کار می شوم.
پترا گفت: جالبه، منهم دیروز پانزده سالم تمام شد ودیشب جشن 16 سالگیم بود. هانس گفت پس بهت تبریک میگم، حتما هم دیشب تا دیر وقت بیدار بودی و جشن خوبی هم داشتین! پترا با علامت سر آری گفت و ادامه داد، تا ساعت دو منزل ما شلوغ بود. هانس گفت: حیف شد که زود تر نشناختمت که شانس شرکت در جشن تولدت را می داشتم و حداقل هدیه تولدی برایت می آوردم.
پترا که ناراحتی قهر دیشب با پیتر و بغز امروزش را خیلی زود فراموش کرده بود، زد زیر خنده و گفت حالا که دیر نشده! هانس گفت: بسیار خوب، پس یک قهوه مهمان من هستی و گارسن را صدا کرد و لیوان خالی اش را به طرف او دراز نمود و خواهش کرد که دو قهوه برای آنها بیاورد. پترا که تا کنون همیشه کاکائو با شیر می خورد، این بار برای اینکه نشان دهد، دختر بزرگی شده، نگفت نه و قهوه را پذیرفت.

هانس و پترا ضمن نوشیدن قهوه به گفت گو، و از هر دری صحبت کردن، ادامه دادند و بدین ترتیب بیشتر بهم نزدیک شدند تا جائی که آدرس و تلفن بین آنها رد و بدل شد. در این میان هانس او را نیز برای جشن تولدش دعوت کرد. البته هانس برعکس پترا جشن تولد را در یک کلوب دانسینگ می گرفت، نه در منزل. زیرا او فقط یک اطاق کوچک داشت و جای همه ی دوستان و هم کلاسیها نمی شد. هانس دوستان از 16 ساله که پترا و یک دختر دیگر بودند تا بیست و پنج ساله از هم دوره ایهای خودش هر کدام را به یک نوشیدنی و یک تکه کیک تولد دعوت کرده بود. البته اگر کسی از مهمانان نوشیدنی وخوردنی بیش از آن میل داشت و خواست که برایش بیاورند، می بایستی خودش پرداخت کند.
این مسئله در بین جوانان امروزی یک چیز عادی است. حتا برخی ازبزرگ سالان که جشن تولد می گیرند سالنی را اجاره می کنند و در حاشیه دعوتنامه هم از مهمانان می خواهند که در صورت امکان، هر کسی مواد خوراکی از قبیل سالاد و کیک و غذای پخته و غیره همراه خود بیاورد. اما نوشیدنی از هر نوعش را، مهماندار تهیه می بیند.

پترا بعد از قهوه و جدائی از هانس، به طرف ایستگاه اتوبوس که کمی پائین تر از کافه بود، رفت و هنگامی رسید که اتوبوس هم ایستاده بود. قبل از بسته شدن درها و حرکت اتوبوس که بطرف خیابان آنها می رفت، پترا پرید تو. او در اتوبوس سیمونه یکی از همکلاسی ها را دید که از مدرسه می آمد و از ایستگاه قبلی سوار شده بود. پترا بغل دست او نشست و پرسید: ساعتهای بعدی چگونه بودند؟ سیمونه که دختر آرامی بود و از پترا نیز خوشش می آمد و درکلاس هم یک ردیف پشت سر او و پیتر می نشست، گفت زیاد جالب نبودند و تو چیزی از دست ندادی که کلاس نبودی. در ادامه گفت آرزو می کنم، مسئله دیشب زیاد ناراحتت نکرده باشد. در حقیقت من هم از پیتر که اخیرا خیلی جلف شده بود، خوشم نمی آید. تو کار خوبی کردی که با او بهم زدی. توی کلاس غرورش خورد شد، او همیشه به تو می بالید و به رخ دیگر دختران می کشید و فکر می کرد همه دختران باید برای او جان بدهند. حالا که تو از او جدا شدی، به غیر از آنجلا، در کلاس بغلی، که فقط نامش کمی قشنگ است، کسی به پیتر توجه نمی کند. پترا گفت تو راست میگی، او همینطور است و دیشب هم، توخودت بودی و دیدی که چگونه خودنمائی می کرد. آنطور نشان می داد که از دماغ فیل افتاده و بهمین دلیل من با او دوستی را بهم زدم. دراین هنگام اتوبوس به نزدیکی خانه رسید و پترا با گفتن تا فردا از دوستش جدا و از اتوبوس پیاده شد و یک راست به منزل آمد. او به مادرش که تازه از کار بر گشته بود و در آشپز خانه داشت ظرفها را می شست که بعدش هم شام درست کند، سلامی کرد و کیفش را کنار مبل در مهمانخانه گذاشت و به اطاقش رفت. اولین کاری که کرد، همه ی عکسهای خودش با پیتر را از دیوار کند و از روی میزش برداشت و توی کشو گذاشت. بعد یک سی دی از آهنگهای قدیمی بنام: "لاو ایز اونلی فور لترز" (عشق فقط چهار حرف است) را روی دستگاه استریو انداخت و گوشی را به گوشش گذاشت و رمان عشقی را که همین سیمونه، برای جشن تولدش به او هدیه کرده بود، به دست گرفت و آغاز بخواندن کرد.

بدین ترتیب دیگر نه به قهر باپیتر و نه به آشنائی باهانس فکر می کرد، بلکه تمام حواسش را به رمان جمع کرد و گوشش را هم به موزیک که سی دی 12 آهنگی بود و شنیدنش بیش ازیک ساعت طول می کشید، فراداد. هنوز شانزده صفحه از رمان را خوانده بود و به آنجا رسیده بود که جوانی قصد داشت دوست دخترش را که بحد پرستش دوست می داشت و نیز والدینش را برای مدتی ترک گوید و بقصد مهاجرت دائم، نخست بمنظور شناسائی محیط به استرالیا برود و داشت برای این سفر به قاره ای دگر و وداع با عزیزانش، خود را آماده می کرد، در آن حال ناگهان احساس کرد که یکی در می زند. او گوشی را از گوشش بر داشت و با بیا تو گفتن، اجازه ورود داد. مادرش بود که برای شام پختن از او کمک فکری می خواست. مادر، در عین حال که وارد می شد گفت: عزیزم برای شام چه دوست داری؟ بابا هم چند دقیقه پیش زنگ زد و حدود یک ساعت دیگر منزل می آید. پترا گفت: ماما، هر چه خودتان دوست دارین منهم می خورم، مادرش پیش خود تعجب می کرد! زیرا او بود که همیشه نوع غذا را برای شام تعیین می کرد. اکنون می گوید هر چه خودتان دوست دارین! مادرش باز هم پرسید و دو نوع غذا پیشنهاد داد، ماکارونی باسوس گوجه فرنگی و یا استیک با سیب زمینی آب نمک پز. پترا بدون مقدمه گفت: ماما ماکارونی، مادر گفت: پس بیا پیاز را، تو پوست بکن و خوردکن، چون من به پیاز حساسیت دارم. پترا نا خواسته از جایش بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت و چهار عدد پیاز را پوست کند و روی تخته خورد کرد و برای مادرش گذاشت که در روغن سرخ کند و به او که در حال خورد کردن گوجه فرنگی بود، گفت: ماما می خواهی که ماکارونی را هم توی آب جوش بریزم؟ پاسخ شنید، آری، کار خوبی است، البته اگر آب نمک جوش آمده! پترا گفت: دارد می جوشد، ولی نمی دانم که آیا نمک کافی هم توی آب ریخته ای؟ مامانش گفت: آری،آری ریخته ام، اما می توانی با قاشق امتحان کنی، اگر لازم دیدی کمی بیشتر بریز.

پترا بدون آنکه امتحان کند یک قاشق دیگر نمک ریخت توی آب در حال جوش که در اثر فعل و انفعالات نمک در آب داغ کلی کف کرد. در آن حال ماکارونی را توی آب در حال جوشیدن ریخت. همین که ماکارونی کمر خم کرد و نرم شد او قاشق را بر داشت و از آب آن مزه کرد که خیلی شور شده بود. سرش را بر گرداند و گفت ماما خیلی شور شده، مامانش گفت اشکالی ندارد، ماکارونی که در آب داغ دو جوش بخورد، آبکش می کنیم و شوریش خواهد رفت. حالا گوجه و پیاز هم برای سرخ کردن آماده است. پترا داشت به غلغل آب ماکارونی نگاه میکرد که مادرش با ماهی تابه و تخته پیاز خورد شده آمد و گفت این شعله چراغ خوراک پزی که داغ است برای من که پیاز و گوجه را کمی سرخ کنم و تو حالا ماکارونی را آب بکش و کمی روغن ته آن دیگ بریز، و در آن حال که کلید دیگر شعله چراغ را هم روشن کرد، گفت این هم برای تو و دیگ را روی آن بگذار. کمی که داغ شد، ماکارونی را که با آب سرد آبکش کردی روی روغن در دیگ بریز و بگذار با حرارت کم مثل برنج دم بکشد. او در حالی که اینها را به دخترش می گفت، خودش پیاز خورد شده را سرخ می کرد و گوجه را نیز روی آن ریخت، کمی فلفل و ادویه و نمک وسبزی خشک روی آنها هم پاشید و یک کیسه لعاب زرورق دار کاغذی از سوپهای آماده نیز رویش ریخت و آب سرد بر آن بست و دم ماهی تابه را گذاشت. پترا که اولین بار بود در آشپز خانه به مامانش کمک می کرد، زودتر کارش تمام شد و بدست مادرش خیره شده بود. اما یادش رفته بود که درجه حرارت چراغ خوراک پزی را کم کند. لذا ازته دیگ صدای قرچ- قرچ روغن داغ شنیده می شد که مادرش باشنیدن آن گفت درجه حرارت چراغ را هم بگذار روی یک و خودش نیز کمی آب روی آن ریخت که ته دیگ ماکارونی نیز نسوزد و بعدا قابل خوردن باشد.

کار آشپزخانه تمام شد، پترا خودش را روی مبل مهمانخانه انداخت و تلویزیون را روشن کرد. در آن حال مادرش میز شام را می چید و به ساعت نگاهی کرد و گفت همین حالا بابا هم باید برسد. پترا گفت: ماما امروز پنجشنبه است و تی وی دارد سریال یک جریان (پرونده) برای دو مأمور را نشان میدهد، آنکه "ماتولا" نقش پلیس مخفی را دارد، تازه شروع شده، نمی خواهی نگاه کنی؟ من که تا این فیلم تمام نشه، شام نمی خورم. مامانش گفت، بابا که هنوز نرسیده، تا او نیاد من هم شام نمی خورم. پس می توانیم با هم نگاه کنیم، باشه!

پترا گفت: پس زود باش بیا، یکی را کشته اند و جنازه اش را درآب انداخته بودند. اکنون پلیس غواصی دارد آن را از رودخانه بیرون می کشد. او صدای تلویزیون را کمی بلند تر کرد و مامانش هم آمد و بغل دست دختر نازش نشست. عقربه ی ساعت از شش و نیم بعد از ظهر گذشته بود که صدای پا آمد و بابای پترا بود که وارد شد و سلامی داد و کتش را درآورد و آویزان کرد وبوسی به دخترش و زنش داد و نشست و گفت آه! چه روز درازی بود. من هم خسته ام و هم گرسنه. پترا گفت بابا خواهش میکنم صبرکن تا این فیلم تمام بشه، خیلی جالبه، اگر بخوای من خلاصه آنچه را که گذشته، برات میگم، باشه؟! بابا گفت: خوب موافقم، پس اول اجازه بده سری به دستشوئی بزنم و بعدش هم خوشحال میشم که برام بگی. چند دقیقه ای بیش به پایان فیلم نمانده بود که پدرش آمد و پترا با آب و تاب داستان فیلم را برای باباش توضیح داد و در این حال فیلم با شناسائی محل و مخفی گاه مرد جانی توسط ماتولا و دستگیری او به پایان رسید. در این میان مامان پترا چراغ خوراک پزی را خاموش کرده بود و غذاهم آماده شده وآنها ضمن تماشای اخبار ساعت هفت شب، شروع به صرف شام کردند.

حدود یک هفته ای از آشنائی پترا با هانس گذشته بود، ولی چون هانس تاکنون از خودش خبری نداده بود، او نیز در این باره چیزی به والدینش نگفته بود، نه در باره جدائی از پیتر و نه درباره آشنائی با هانس. دقیق درآن شب ساعت هشت بود، تلفن شان زنگ زد. پدرش منزل نبود، اما مادر بود و گوشی را بر داشت. بعد از چند لحظه گفت: پترا برای تو است. هانس، گویا یکی از همکلاسی های تو است که من اورا نمی شناسم. پترا از اطاقش آمد و گفت مرسی ماما وگوشی را گرفت. هلو هانس، چطوری؟ چند روزیست که از تو خبری ندارم. هانس گفت: خواستم امروز بهت یاد آوری کنم که فردا را فراموش نکن. همه بچه ها توی "تی فانی" در خیابان اصلی شهر جمع اند. تو که حتما می آئی، مگر نه؟ معلومه اگر دعوت شده باشم و اسمم جز لیست باشه. البته که تو در بالای لیستی. از ساعت چند شروع میشه؟ از ساعت هشت، پترا در عین حال گفت: هانس! یک لحظه گوشی را داشته باش، او دستش را روی دهانه گوشی گذاشت و گفت: ماما این هانس دوست جدید منه ومرا برای فرداشب جشن بیستمین سال تولد خودش دعوت می کنه، اجازه دارم برم؟ آیا بابا هم اجازه میده؟ مامانش گفت: اشکالی نداره عزیزم، فکر می کنم بابا هم موافق باشه. پترا دستش را از روی دهانه گوشی برداشت و گفت: هلو، هانس، هستی؟ در آن طرف تلفن شنید: بگوشم، پترا گفت اوکی! چه دوست داری که برات بیارم؟ هانس گفت: بغیر از خودت هیچی. پس، تا فردا و گوشی را گذاشت. پترا بعداز آن جریان را برای مادر توضیح داد و گفت: چون تا کنون هانس از خودش خبر نداده بود، درباره او هم به شما چیزی نگفته بودم. حالا بهتر است بدانین که او به من علاقه داره. پیتر آدم خودخواه و خیلی لوس بود و از شب تولدم که به شماها هم چیزی نگفتم، با او بهم زدم و تعدادی از دوستان خوبم هم گفتند که من کارخوبی کرده ام. آنها می گویند، این پیتر خیلی دماغش را بالا می گیرد، گرچه من یک کله هم ازاو بر ترم. مامانش گفت: حدس زدم، از بالا که نگاه کردم، او زود تر از همه بچه های دیگر رفت. عزیزم، آدم باید درانتخاب دوست و احتمالا شریک زندگی برای آینده، کمی دقت کند. خوش تیپی و زیبائی زیاد مهم نیستند، بلکه اخلاق، متانت، بردباری و شعور انسانی مهم اند. تو باید هانس را نیز به محک آزمایش بزنی و ببینی او تا چه اندازه دربرابر خواستهای تو و مسائل اجتماعی احساس مسئولیت می کنه. درهرصورت تجربه کردن بااحتیاط بسیار مهم است. والدین همیشه آرزوی شادی و زندگی خوب برای فرزندان شان را دارند.
پترا فردای آن روز، درمدرسه جریان دعوتش را به سیمونه که چند روزی بود، بغل دست هم می نشستند، گفت و درباره هانس هم کمی برای او تعریف کرد و گفت: بنظرم جوان بدی نیست، اما باید نشست و برخاست را تجربه کرد و دید.

بعد از ظهر که از مدرسه بر گشت، صندوقچه پس انداز پول تو جیبی را باز کارد که حدود بیش از صد و پنجاه یورو توی آن بود. همه را بر داشت و رفت بازار یک بلوز و شلوار جین نازک و شیک با رنگ آبی روشن خرید که همان شب برای جشن تولد هانس بپوشد. حدود ساعت هفت بود که منزل رسید و والدینش هم بودند. مامان پترا رو به شوهرش کرد و گفت: راستی پترا امشب برای جشن تولد هانس، که دوست جدید اوست، دعوت شده. باباش گفت: مانعی ندارد، اما پیتر چه شد؟! پترا گفت بابا حرفش را نزن، ماما می داند و برایت خواهد گفت. بابا گفت مواظب خودت باش و تادیر وقت هم نمانی که بتوانی به آخرین اتوبوس برسی.

هنگامی که پترا به در "تی فانی" رسید ساعت حدود یک ربع بعد از هشت بود و بجز هانس و چند دختر و پسر دیگر کسی نیامده بود. هانس بادیدن پترا خوش حال شد و او را به دیگر دوستانش معرفی کرد. بغیر از پترا یک دختر دیگر بود که او هم فقط 16 سال داشت، سن بقیه دختران از هفده و هیجده بیش و پسران از نوزده سال ببالا بودند. همه باهم وارد کلوب شدند و در یک ردیف و میزهای معینی که قبلا برای هانس رزرو شده بودند، نشستند. عقربه ساعت دیواری هشت و چهل دقیقه را نشان می داد که همه مهمانها آمدند و برخی از آنان نیز هدایائی ازدسته گل گرفته تا بسته های کوچک شیرینی و شکلات و غیره آورده بودند. در آغاز یکی از دوستان 25 ساله هانس، با یک قطعه شعر خود سروده برای او که دوران تین ایجر را پشت سر گذاشته و وارد جرگه جوانان بیست ببالا شده بود، خواند و به عنوان مسن ترین در جمع، به او تبریک گفت، به دنبالش همه کف زدند و تبریک گفتند. پس ازآن مراسم، تمام شب به شادی و رقص و پای کوبی گذشت و هیچ فرصت دیگری برای صحبت کردن به دست نیامد.
ساعتهای حدود یازده و نیم بود که پترا به ساعتش نگاه کرد و گفت من باید بروم که به اتوبوس آخر برسم. هانس گفت: اگر می خواهی من خودم ترا می رسانم و بر می گردم. پترا گفت: آخر بابام گفت تا قبل از دوازده باید برگردم. هانس گفت باشه من ترا تا قبل از نیمه شب بمنزل میرسانم. او گفت بسیار خوب، اگر برای دیگر مهمانان اشکالی نداشته باشد، خیلی ممنون می شوم. بعد از ده دقیقه ای هانس رو به دوستانش کرد و گفت من پترا را می رسانم و بر میگردم. همه گفتند، اشکالی ندارد. پترا و هانس آمدند بیرون و سوار ماشین که در گاراژ تی فانی پارک شده بود، شدند و هنگامی که آن دو می خواستند کمر بند های ایمنی را ببندند، رو بروی هم قرار گرفتند و یک لحظه نگاهها بهم نزدیک شد و همدیگر را بوسیدند. آنها در تمام شب که باهم می رقصیدند این فرصت را نیافتند که عاشقانه به هم نگاه کنند و این غنیمتی بود. هانس اتومبیل را روشن کرد و پترا را به منزل رساند، چراغ مهمانخانه آنها روشن بود و این خود نشان می داد که والدینش هنوز بیدار بودند. هانس مجددا پترا را بوسید و شب به خیر گفتند و او از ماشین پیاده شد و هانس هم به نزد مهمانانش باز گشت.

دو ماهی از دوستی آنها گذشته بود، اما پترا هیچگاه فرصتی نیافت که هانس را به والدینش معرفی کند و در این میان هانس امتحانات آخرش را گذرانده بود و به دنبال کار می گشت وبرای بیشتر شرکتها در سراسر آلمان تقاضای کارنوشته و فرستاده بود. در این مدت پترا حد اقل هفته ای یک بار منزل هانس می رفت و تا ساعتهای یازده و دوارده شب می ماند. درآن ایام آنها، همانند اکثر جوانان دراین سن و سال، هیچگاه در باره آینده صحبتی نکردند. اما پترا هنگام هم خوابگی با هانس، طبق آنچه که درمدرسه یادگرفته بود کوشش می کرد که مواظب باشد. البته در این سن نه هانس می خواست بچه دار شود، چون هنوز بیکار بود و نه موقع بچه داری پترا بود، زیرا او نیز هنوز مدرسه را به پایان نبرده بود. علاوه براین او در نظر داشت که ادامه تحصیل بدهد و اطمینان هم نداشت که آیا او با هانس خواهد ماند یا نه! در یکی از آن روزها بود که هانس یک دعوتنامه از شرکتی در یکی از شهرهای دیگر با فاصله زیاد ازآنجا، دریافت کرد. درآن نامه به او پیشنهاد کار داده بودند. او نامه را به پترا نشان داد. پترا نیز بسیارخوشحال شدکه هانس کار پیدا کرده است.

(پترا به ناموقع حامله می شود)

آن دو به منزل هانس آمدند و از شادی به آغوش هم افتادند و بدون توجه به آنکه آیا پترا قرص ضد حاملی را خورده است یا نه، بعالم جوانی رفتند و شادی همه چیز را از یاد آنان برد. در همین هم خوابگی، پترا حامله می شود، بدون آنکه او خودش بداند. هانس یک روز بعد برای معرفی خود به شرکت به آن شهر میرود و بلافاصله اورا می پذیرند. او پس از در یافت قرارداد کار به دنبال خانه می گردد و از یک بنگاه معاملات ملکی آپارتمانی را از اول ماه آینده اجاره می کند و قرار داد اجاره آن را هم می بندد و همان روز نیز بر می گردد. هانس هنگام بر گشتن به پترا زنگ می زند که او دو هفته دیگر از این شهر می رود و خوشحال خواهد شد اگر آنها بیشتر هم دیگر را ببینند. پترا هم حد اقل هفته ای دو بار به دیدن هانس میرود و هنوز هم نمی داند که او از هانس آبستن شده است. عاقبت روز وداع میرسد و هانس قول می دهد که به محض جا گرفتن و درست و حسابی راه افتادن و ازکارش راضی بودن، اغلب انتهای هفته ها اورا دعوت کند، که همدیگر را ببینند.

اوایل ماه بعد بود، پترا متوجه می شود که عادت ماهانه اش نیامده. او بلافاصله جریان را با مادرش در میان می گذارد و آنها به پزشک مراجعه می کنند. پس از یک معاینه، معلوم می شود که او حامله است. اگر چه پترا می توانست کورتاژ کند، اما ازطرفی اکیدا مخالف سقط جنین بود و از طرفی دیگر هم نمی خواست به این زودیها بچه دار بشود. اما اتفاقی افتاده بود که هیچ کارش را نمی شد بکنی. او تصمیم گرفت، پس از وضع حمل بچه را به والدینی بدهد که بچه دار نمی شوند، و در آینده نیز، اصلا نگوید که بچه دار شده است. متأسفانه هانس هم از خودش هیچ خبری نداد و حتا ننوشت که وضع کارش چگونه است؟ آیا راضی است یا نه! بدین ترتیب پترا هم به طور کلی از او بی اطلاع ماند.

پترا که هنوز پا به هفده سالگی نگذاشته بود، دختربچه قشنگی همانند خودش به دنیا آورد و والدین پترا بسیار مایل بودند که او را نگهدارند، اما آنها چون هر دو شغل دولتی داشتند و نمی توانستند کار را رها کنند، پس با دو دلی با اجازه اداپسیون یا به فرزندخواندگی سپردن نوه شان به دیگری موافقت کردند و بچه را بدون آنکه به رؤیت پترا دخترشان برسانند به یک خانواده بی بچه سپردند. پترا بعداز دو روز اقامت در آن بیمارستان زایمان به منزل برده شد. او با وصف اینکه از این کارش بسیار نادم و پشیمان بود و همیشه به یاد بچه اش می افتاد. اما تصمیم گرفت مدرسه را به پایان ببرد و به تحصیلاتش ادامه دهد و اگر روزی قصد ازدواج کرد، مردی را انتخاب کند که هرگز بچه نخواهد و او نیز بچه دار نشود.

پترا در نوزده سالگی مدرسه را بپایان برد، تحصیلات دانشگاهی را با موفقیت طی کرد و چندی نگذشت که با معلمی به نام کلاوس آشنا شد و به او دل بست و با هم دوست شدند. با وصف آشنائی بس کوتاه آنها، کلاوس بسیار مایل بود که باهم ازدواج کنند. اما پترا به شرطی حاضر به ازدواج با کلاوس بود که آنها هرگز بچه دار نشوند. کلاوس گفت: من بنا به تشخیص پزشکان اصلا نمی توانم بچه دار بشوم. بنا بر این آنها پس از مدت کوتاهی با خوشنودی با هم ازدواج کردند. کلاوس و پترا حدود هشت سال با هم درکمال خوشبختی زندگی را گذراندند. پترا اکنون سی و سه سالش شده و کلاوس سی شش.

( )
یانا دختر شانزده ساله و یکی از شاگردان کلاوس در کلاس دهم بود. متأسفانه یک روز هنگامی که والدین او ازخانه یکی از آشنایان بر می گردند و ازجاده تند رو بطرف مدرسه دخترشان می آیند که اورا همراه خود به منزل ببرند، در اثر بر خورد شدید با یک تریلی درحال سبقت، تصادف مرگباری می کنند و آنها هردو جان خود را از دست می دهند. یانا بعد از نیم ساعت منتظر ماندن، عاقبت به تلفن دستی والدینش زنگ میزند و بجای پدر و مادر، پلیس در محل تصادف زنگ تلفن دستی در کف اتومبیل صندلی جلو را می شنود و به آن پاسخ می دهد. در هر حال پلیس جریان تصادف را تلفنی به یانا نمی گوید. اما بلافاصله آنها همراه یک مدد کار اجتماعی به مدرسه مراجعه می کنند و اورا به منزل می برند وجریان تصادف غمبار و مرگ والدینش را به او می گویند.

یانای بسیار پریشان پس از کشته شدن والدین ناخوانده اش در این تصادف اتومبیل، از طریق اداره ثبت احوال نام مادر اصلیش را جویا می شود و می یابد که او اکنون همسر معلم خود او است و آدرس منزل معلم خودرا هم دارد. روزی زنگ در منزل کلاوس و پترا بصدا در می آید. کلاوس که منزل است خودش در را باز می کند. او یانا 16 ساله را در آستانه در می بیند. کلاوس که می دانست، پدر و مادر خوانده یانا چندهفته پیش درآن تصادف وحشتناک اتومبیل جان خودرا ازدست داده اند. لذا مجددا به یانا تسلیت می گوید و با نشان دادن همدردی با او، او را به داخل دعوت می کند و می گوید چکار می توانم برایت بکنم؟ یانا با تقاضای عاجزانه از کلاوس که اورا معلم بسیار مهربانی می داند، خواهش می کند، اجازه دهد که او فقط سه ماه با آنها زندگی کند تا اینکه برای سرنوشتش چاره جوئی بشود. کلاوس با دل و جان می پذیرد و به زنش هم می گوید که: یانا متأسفانه چندی پیش والدین نا خوانده اش را در یک تصادف اتومبیل از دست داده است و فقط سه ماه مهمان ما خواهد بود و بعد اداره امور نوجوانان راه چاره ای برای او پیدا میکند. پترا نیز با اکراه می پذیرد. قابل ذکر است که در این مدت سه ماه، یانا و پترا از هم دیگر بسیار خوششان می آید و خوب هم با یک دیگر می سازند. دراین میان کلاوس ازطریق اداره امور نوجوانان و با پرسش ازخود یانا متوجه می شود که او دختر پترا است، گرچه پترا هرگز به او نگفته بوده که در ایام محصلی حامله شده و بچه ای داشته و اورا به اداپسیون داده است.

کلاوس چون زنش را دوست دارد و نمی خواهد به رویش بیاورد که چرا به من نگفتی که تو قبلا دختری داشته اید و اورا به اداپسیون داده اید، تصمیم می گیرد، یانا را به عنوان دختر خوانده از اداره امور اجتماعی بگیرد. بعد از سه ماه پترا به کلاوس می گوید: مگر قرار نبود که یانا بعد از سه ماه برود، اکنون سه ماه تمام شده؟ کلاوس می گوید: نه! او باید بماند. من می خواهم اورا به عنوان دختر خوانده بپذیرم. پترا با عصبانیت می گوید: مگر ما قرار نگذاشته بودیم که بچه دار نشویم و بعلاوه من نمی توانم یک دختر شانزده ساله را قبول کنم. او توی دلش می گفت: من بچه نازنین خودم را به اداپسیون داده ام، حالا چگونه می توانم دختر شانزده ساله دیگران را قبول کنم؟! پترا پا توی یک کفش می کند و می گوید: نمی پذیرم، یانا حتما باید برود.

کلاوس اسرار می کند و یانا هم می خواهد بماند و به پترا می گوید: آخر مگر تو در این مدت سه ماه بدی از من دیده اید؟ چرا نمی خواهید مرا به فرزندی قبول کنی؟ کلاوس همین را با تأکید از پترا می پرسد. عاقبت پترا به گریه می افتد و می گوید: آخر من دختر نازنین خودم را 16 سال پیش که هنوز خود هفده سالم نشده بود به اداپسیون داده ام و بهمان دلیل هم باتو شرط کردم که نمیخواهم بچه دار بشویم، اکنون چگونه می توانی از من بخواهی که بچه دیگری را به فرزندخواندگی بپذیرم، درحالیکه 16 سال است نمی دانم سر نوشت بچه خودم به دست کیست؟ کلاوس نگاهی بهر دو می افکند و می گوید: یانا همان دختر تو است و بهمین دلیل من می خواهم اورا بفرزندی قبول کنم. پترا مات و مبهوت یانا را بغل می کند و مجددا بگریه می افتد و به کلاوس می گوید: بیش از حد دوستت دارم.

هایدلبرگ آلمان فدرال 22 اکتبر 2006 گلمراد مرادی

(سوژه این داستان ازجریان برنامه تلویزیونی بعداز ظهرها از روانکاو معروف خانم آنجلیکا کالواس اقتباس شده است.)
Zwei bei Kallwas Mttagsprogram Sat 1, 14.00 bis 15.00 Uhr

Dr.GolmoradMoradi@t-online.de





This page is powered by Blogger. Isn't yours?