Wednesday, August 09, 2006

 

حکومت فدرالیسم در کردستان عراق

حکومت فدرالیسم در کردستان عراق
و حضور ارتش آمریکا در این کشور

ظاهرا و یا به دلایل خاصی، اکثر دولت های منطقه خاور میانه، بویژه ایران و ترکیه و سوریه مخالف حضور ارتش آمریکا در عراق هستند و آن را خاری در چشم خود می بینند. اما واقعیت امر چیز دیگری به ما میگوید. من مخالفین حضور نیروهای بیگانه را در عراق بطور کلی به دو دسته تقسیم می کنم. دسته نخست نیروهای ضد سر مایه داری هستند که در ماهیت آمریکا و انگلیس، بنا به سابقه بسیار بد این دو قدرت، نوعی استعمار و استثمار و جهانخواری می بینند که فقط منافع خودرا در نظر دارند و هیچ برای خلقهای منطقه دلسوزی نمی کنند. می شود تا حدود زیادی بر این تز تأیید گذاشت و در گذشته کاملا درست بوده است. آیا جهان امروز این نوع روابط بین کشورها را (چه قدرتمند و چه ضعیف) می پذیرد؟ پرسشی است که فقط آینده می تواند به آن پاسخ گوید. دسته دیگر، نیروها و کشورهائی هستند که قلبا نمی خواهند ارتش بیگانه از عراق بیرون برود، به شرطی که خواستهای آنها را بر آورده کند. یعنی پاک پوست کنده باید گفت، این نیروها و کشورها می خواهند که آمریکا و انگلیس یک حکومت مرکزی مقتدر در عراق بوجود آورد و هیچ میدان و حقی به ملتهای این کشور ندهد و دریک کلام سیستم فدراتیو نو پارا در عراق منحل کند. آن زمان است که اینها نه اینکه هیچ مخالفتی باحضور ارتش آمریکا و انگلیس و غیره ندارند، بلکه از ماندن آنها نیز استقبال خواهند کرد. درخلال یک سال گذشته من در همین رابطه پرسش و پاسخهای زنجیره ای و مصاحبه مانند با کردهای روشنفکری که سالیان دراز در اروپا و آمریکا تحصیل کرده و در حال حاضر زندگی می کنند و به کردستان رفت و آمد دارند و باعرق و حس میهن دوستی بسیار هم علاقمند اند که نیرو وتخصص خودرا در خدمت آبادانی سر زمین و وطن خویش قرار دهند، داشته ام. بدون استثناء همه این افراد که هر ساله در مسافرتهای خود در باره تحولات منطقه نیز اطلاعات زیادی کسب نموده و همرا خودمی آورند، در پاسخ این پرسش؛ که آیا ارتشهای بیگانه نباید از عراق بیرون بروند؟ بایک مکث کوتاه، گفته اند: "واقعیت این است که کمتر کسی از مردم موافق حضور نظامی آمریکا و انگلیس در عراق است، اما یک چیزرا نباید فراموش کنیم، اگر ارتشهای بیگانه امروز ازعراق بیرون بروند، فردا ارتش خون خوار ترکیه به بهانه سرکوب پ ک ک و حمایت از ترکمنها، وارد کردستان عراق خواهد شد و روز بعدش یا هفته بعد از آن هم ایران همین کار را می کند که با حمایت مالی و تحریک برخی از شیعه ها، علیه حکومت حریم کردستان، نا امنی و اخلال بوجود آورند. زیرا جدا باید گفت: این کشورها وحشت دارند که اگر حکومت فدرالی درکردستان عراق بماند و پیشرفت کند، کردهای زیر سلطه خود آنها آرام نخواهند نشست". پس این حکومت فدرالی در عراق است که خاری آهنین در چشم این آقایان تا پوست و استخوان ناسیونالیست، چه مذهبی و چه غیر مذهبی درایران، ترکیه و سوریه است، نه حضور ارتش بیگانه. اگر آمریکا وانگلیس قادر باشند که مانع پیشرفت مسائل ملی و سیاسی در کردستان بشوند، آنها هیچ مخالفتی ندارند که اگر ارتشهای آنها برای دائم هم در عراق بماند. پس آن کردهای دلسوزی که آرزو دارند، حداقل حقوق نسبی ای که به قیمت گزاف در یک بخش از کردستان بدست آمده، حفظ شود و تا تثبیت اوضاع وتعهد همسایگان به رعایت صلح و حقوق دمکراتیک، بدون شک هیچ مایل نیستند آمریکا و انگلیس ازعراق بیرون بروند. درغیر این صورت، کلیه دست آوردها، قبل از همه توسط ایران و ترکیه از بین خواهد رفت. بهمین دلیل موافق حضور ارتش آمریکا در عراق هستند. به نظر نگارنده این سطور، اگر دولتهای ایران و ترکیه و سوریه سر عقل بیایند و حقوق دیگر ملتهای سر زمین خودرا به رسمیت بشناسند و سیاست برتری طلبی را کنار بگذارند و افرادی مانند آفای بابک امیر خسروی، یک زمانی چپ و امروز به آرزوی نخست وزیر شدن در حکومت احتمالی رضا پهلوی، مارا دو دستی به دامان بیگانگان هول ندهند و یا از تهمت تجزیه طلبی ناسیونالیستهای راست وطنی، مانند دکتر داریوش همایون و امثال بر حذر بمانیم، همه ملتهای ایران می توانند در صلح و آرامش و بدون دخالت بیگانگان با رعایت حقوق برابر در کنار هم زندگی کنند. متمنی است به این جملات چندش آور زیرین نگاه کنید که از بیانیه ی مشروطه خواهان 21 آذر 1384 گرفته شده: "هر ٢١ آذر ياد آور خطری است که شصت سال پيش تماميت و استقلال ايران را تهديد کرد و يک سال بعد درست در همان روز بگونه ای معجزآسا برطرف شد". آدم از خودش می پرسد: آیا عوامفریبی دیگر بس نیست؟ کدام معجزه؟! معجزه ی بین و بست کشورهای متفق و یا امام زمانی محمد رضاشاهی؟ عجبا این نوع معجزه ها چرا امروزه اتفاق نمی افتد؟
با این وصف آرزوی ما این است که همه نیروهای بیگانه از خاک عراق و همه سر زمینهای منطقه از همین امروز بیرون بروند، اگر برتری طلبان مارا به راحت بگذارند. لازم می دانم نکته ای از مقاله اخیر آقای مهندس بابک امیر خسروی نیز در اینجا بیاورم که اگر اغراق نگویم از آقای داریوش همایون هم دست بالا زده اند. متمنی است به این جملات زیر از آقای مهندس ساختمان و در عین حال ملت شناس و جامعه شناس و همه چیز دان توجه فرمائید: "با در نظر گرفتن ملاحظات بالا و نیز راه حل "انجمنهای ایالتی" که به باور من مناسب ترین شیوه ی ساختار غیر متمرکز دولتی در شرایط ایران است، به نظر میرسد راه کار هایی نظیر فدرالیسم و به ویژه استقرار فدراسیون اقوام در ایران مغایر با واقعیتهای عینی و سیاسی - جامعه شناختی کشور بوده و حتی برای ایران زیانبار است. مقایسه ی ایران با کشورهای دیگر، از جمله کشورهای مرجع نظیر ایالات متحده ی آمریکا، سویس، کانادا، هندوستان و غیره، قیاس معالفارق است؛ حتی مقایسه ی ایران با ترکیه و عراق نیز نادرست میباشد. اصولاً سیستم فدراتیو به مثابه شیوه ی کشورداری، مناسب ایران نیست"؛ کسی نیست از این آقای محترم بپرسد آخر چرا مناسب نیست؟ چرا سیستم فدرالیسم برای ایران زیانبار است؟! مگر شمامه فقط برای دست خرس خوبست؟ مثلی است معروف که گویند اگر انسان پا به سن بگذارد، نباید زیاد به گفته ها ونوشته هایش اهمیت داد. آخر گاهی اوقات درسن بالا املاح اطراف ژنهای مغز را احاطه میکنند و افکار آدمی را بهم می ریزند. در هر صورت من آرزو می کنم به سن آقای امیر خسروی که رسیدم، مواظب نوشته ها و گفته هایم باشم و در باره مسائلی که در حیطه دانائی من نیست نظر ندهم و اگر نظری هم بیان می کنم با استدلال باشد. در خیلی از نوشته های پیشین، ایشان سخت مخالف به اصطلاح فئودالیته بوده و کماکان هستند و سیستم فدرالی برای ایران را به دوره خان خانی برگرداندن می دانند. من کرد از ایشان می پرسم: پس چگونه قوانین صد سال پیش مشروطه مظفرالدین شاهی را ایدآل ایران امروز می دانید، اما می فرمائید؛ فدرالیسم مناسب ایران نیست؟! در هر صورت من اگر فرصت کنم در مقاله جداگانه ای به مسائل مطرح شده درمقاله ایشان، زیرعنوان: "درنگ هایی در باره ی اقوام ایرانی و ساختار مطلوب" خواهم پرداخت. در اینجا بحث دیگری مطرح بود، که ما اجبارا به این دو آقایان برخورد کردیم و ما را از اصل موضوع دور کردند.
متأسفانه در این مصاحبه های ذکر شده فوق حقیقتی نهفته است که نگران کننده هستند. یعنی نشان می دهند که سیاست کنونی رژیمهای حاکم بر ایران و ترکیه و سوریه و تهدید دائم آنها به بهانه های گوناگون میطلبد که انسان در مقابل جنایات روز مره در مناطق و شهرهای عراق که به بهانه حضور ارتش آمریکا انجام می گیرد، سکوت نماید و بدین وسیله تأییدی برحضور ارتش آمریکا و انگلیس وتحمل آن باشد.

در اینجا باید به همه روشنفکران و آزادی خواهان هموطنی که زیاد بر طبل "تجزیه طلبی" می کوبند و زیاد با سیستم فدراتیو در ایران مخالف اند، دوستانه اخطار نمود که از آب به آسیاب دشمن ریختن بر حذر باشند. آن گونه که در پیش ذکرش رفت و ما خود بدرستی می دانیم، آنچیزی که به کردستان عراق مربوط است و بویژه آنچه که کردها در آن کشور بدست آورده اند و برایش ده ها سال خون داده اند، دست آوردی است تاریخی و بدون شک کردهای دیگر کشورها و از جمله کردهای ایران و ترکیه و سوریه (اگر آقایان بابک امیر خسروی و داریوش همایون بخواهند و نخواهند) این را حق مسلم خود می دانند که در سر زمینهای کثیر الملله آنها سیستمی فدرالی و دمکراتیک حاکم شود. در اینجا باید با صراحت گفت: که عوامفریبی بس است. مردم آگاه تر ازآنند که دیگر به مطالب فریبنده توجه کنند. برای نمونه سراپای مقاله نامبرده فوق از آقای امیرخسروی عوامفریبی است و خود ایشان به عنوان یک سیاست مدار کهنه کار هم خوب می دانند ولی پا روی حقیقت می گذارند. در غیراین صورت، اگر ما واقعا ریگی توی کفش نداریم و عوامفریب هم نیستیم، پس اولا نباید آسمان و ریسمان کنیم و تاریخ دوهزار وپانصد ساله را به رخ مردم بکشیم. همانکاری که مرکزیت گرایان می کنند. دوما باید خودمان بدانیم و به مردم هم این را بگوئیم که جهان تغییر کرده و ملتها به حق و حقوق خود بیشتر آشنا شده اند و آن حق را میخواهند نه بیش و نه کم. پس کاری نکنیم که برای مثال آذربایجانی ها هوای آذربایجان بزرگ بکنند و یا بخشی از کردها، بر حضور نیروهای بیگانه در خاک خود تأیید بگذارند.
واقعیت امر باید برای همه ما مانند روز، روشن باشد که شادی و شعف مردم در منطقه و بویژه کردها در سقوط یکی دیگر از جنایت کاران تاریخ، مانند صدام حسین تکریتی، دلیل بر تإیید سیاست خارجی هژمونی طلبانه جرج بوشهای پدر و پسر نبوده و نیست، بلکه رسیدن به حقوقی است که اکنون به دست آمده و این امید را در دل کردهای دیگر کشورها زنده نموده است که روزی نیز آنها بدون دخالت نیروی خارجی و با همکاری نیروهای مترقی و آزادی خواه و فعال به این حقوق خود دست یابند. معلوم است، تا زمانی که سر کردگی بخشی از نیروهای اپوزیسیون را برتری طلبان و در اصل رهبرانی مانند یلسین و گورباچف وطنی دارند، هیچ تعجبی هم ندارد که جوانان کرد عراقی بر طبل حضور ارتش بیگانه در سر زمین خود بکوبند و احتمالا برخی ازجوانان ملتهای ایران هم برای حمله آمریکا به ایران روزشماری کنند.
مسئله دیگری که امروزه همه انسانهای نوع دوست و دمکرات را نگران می کند، مسئله حمله اسرائیل به لبنان و تحریکات حزب الله توسط ایران و سوریه است. آنچه که امروز در لبنان و سرزمین فلسطین و بمب گذاری های عراق می گذرد، بخشی از همین سیاست خارجی آمریکا برای تسلط خود بر منطقه خاور نزدیک و میانه و در نتیجه کنترل جهان است. چرا می گویم کنترول جهان، زیرا هر نیروئی خاور میانه و نزدیک یعنی شاه رگ حیاتی کشورهای صنعتی را در دست داشته باشد، حاکم بر جهان است. حمله و عملیات نظامی ارتش اسرائیل به حریم حکومت فلسطین و در جنوب لبنان به بهانه آزادی دو یا سه سرباز خود، بدون چراغ سبز و تصمیم آمریکا نبوده و نیست. همانگونه که روزنامه ها نوشته اند. درماه ژوئن امسال در یک نشست محرمانه تصمیم حمله به فلسطین و لبنان توسط ارتش اسرائیل گرفته شده است: روزنامه اینترنتی پیک نت که مانند اکثر روزنامه های اینترنتی بیشتر اخبارش موثق است در این باره می نویسد:
"طرح حمله به لبنان، مدتی پيش ميان مقامات امريكا و اسراييل به بحث گذاشته و تائيد شد. وزيرخارجه سابق اسرائيل "بنيامين نتانياهو" و عضو پارلمان اسرائيل از حزب ليكود، "ناتان شارانسكی» در ملاقات مشترك خود با "ديك چينی» معاون جورج بوش، در حاشيه " كنفرانس امريكا انترپرايز" در "كلورادو" بر سر زمان اجرای آن تفاهم كردند. اين ديدار در روزهای 17- 18 ماه جون صورت گرفت. پس از حمايت كامل ديك چينی از طرح حمله به غزه و لبنان، نتاياهو به اسراييل بازگشت. جلسه ويژه در اسرائيل با جزئيات حمله تشكيل شد. دراين جلسه نخست وزيركنونی اسراييل"اولمراد"، نخست وزيرسابق اسرائيل "اهُود باراك" و "شيمون پرز" سياستمدار كهنه كار اسرائيل حضور داشتند و متفقا سياست و موافقت بوش با نقشه جنگی "نابودی و پاكسازی» را تائيد كردند. در همين جلسه از قول بوش گفته شد: " تمام موافقت نامه های صلح خاورميانه، ازجمله "اوسلو" را به زباله دان بريزيد!"
پس جنگ ستیزی اسرائیل با اجازه آمریکا در فلسطین و لبنان یک نقشه از پیش تعیین شده برای حمله آمریکا به ایران خواهد بود. آمریکا همانطور که برای حمله به عراق بهانه تراشید و صدام حسین دیوانه را متهم می کرد که سلاحهای کشتار جمعی دارد، اکنون هم با حمله اسرائیل به لبنان و حمایت علنی جمهوری اسلامی از حزب الله و حماس و بعلاوه تحریکهای غنی سازی اورانیوم و تهدید به ساختن بمب اتمی از طرف ملاها و رئیس جمهور فاشیست معآب ایران، بهانه کافی به جورج دبلیو بوش می دهد که این سیاست مخرب را که بوی جنگ سوم جهانی از آن بر می خیزد عملی نماید. امیدواریم حد اقل روشنفکران و سیاستمداران در اپوزیسیون و خارج نشین ایران کمی عادلانه تر فکر کنند و نیروی خویش را در راه تفاهم و صلح بکار گیرند تا تفرقه و دشمنی. مطمئنا آقایان امیر خسروی و همفکرانش بجای خدمت به جامعه ایران به تفرقه و کینه و دشمنی و نهایتا به انزوا کشاندن خود کمک می کنند.
هایدلبرگ آلمان فدرال، هشتم آگوست 2006 دکتر گلمراد مرادی
Dr.GolmoradMoradi@t-online.de

Wednesday, August 02, 2006

 

چه حقیقت تلخی ۳




ایام پائیز بود، در این شهر هم که یکی از شهرهای زیبا و قدیمی آلمان است، همانند دیگر جاها، فصل خزان آثار خودرا بر چهره زیبای آن نشانده بود. این خزان پائیزی به نظر برخی نمای شهر را زیباتر و به نظر برخی دگر افسرده تر کرده بود. بهر حال دانش آموزان و معلمان مدارس هنوز هم در تعطیلات تابستانی به سر می بردند. اما بسیاری دیگر، از مرخصی های سالانه برگشته و مشغول به کار بودند. کیوین محصل سال آخر دبیرستان که از خانواده کارگری می آمد، حدود بیست سال داشت و به دلیل اینکه زیاد هم علاقه به مدرسه و ادامه تحصیل نشان نمی داد و در کلاس دهم نیز یک سالی درجا زده بود، اکنون در این سال قصد نداشت به مدرسه باز گردد، گر چه حدود هفت ماهی بیش به امتحانات آبیتور (امتحانات نهائی دبیرستان) نمانده بود. با این وصف او مصمم بود و می خواست برای همیشه، با کلاس درس وداع گوید. پس بدین ترتیب تعطیلات مدرسه هم برایش پایانی نمی داشت. درواقع او مانند برخی ازدیگر جوانان آلمانی در اروپای مرکزی، هیچ به آینده فکر نمی کرد و در حقیقت آن را سیاه می دید. درعین حال زندگی را ساده می گرفت. اما چیزهای مورد علاقه اش، نقاشی و کارهای هنری و آنچه که گذشته ها را به خاطر می آورد، بودند. او در همان ایام تعطیلات که آغاز ترک کلاس درس بود، اغلب اوقات روزهای دراز پائیزی بر روی نیمکت چوبیی که بر بالای بلندی و سینه کوه و در کنار جاده یا گذرگاه فیلسوفان و مسلط به بخش قدیمی شهر، قرارداشت، می نشست و به نقاشی منظره های شهرش مشغول می شد. بویژه او فصل خزان پائیزی شهر خود را بسیار دوست می دا شت. بهمین دلیل از زوایای مختلف آن در این فصل نقاشی کرده بود و امروز نیز یکی از آن روزهائی بود که او چهار پایه نقاشی را گذاشته و کاغذی هم بر آن ومشغول به کارش بود. این بار نوبت قدیمی ترین پل روی آب بود که دوبخش اعیان نشین و مرکز شهر را بهم متصل می کرد.

گاهگاهی رهگذری نیز از آنجا عبور می کرد و یا دوندگان و دوچرخه سوارانی برای تمرین نیمه ماراتون و غیره که اکثرا با کمترین سر وصدا، در آمد و رفت بودند. برخی ازپیاده روان و جوگینگی های غیر حرفه ای، به نقاشی و قلم موهای کیوین از پشت سر نظری می افکندند. بهرحال او به کار خود سر گرم و کمتر توجهی به رهگذران و دوندگان می کرد. کیوین جوانی آرام، خوش گوشت و با چهره سرخ و چشمان خمار و خون گرم و خوش بر خورد و دوست داشتنی بود. بویژه این کم توجهی او وکنجکاو نبودنش نسبت به دیگران، برخی از دختران را برعکس خود او، کنجکاو می کرد که می خواستند به افکار و درونش پی ببرند.
الیزابت که دوستانش اورا لیزا صدا می کردند یکی از آن دختران 19 سال به بالائی بود که تازه "آوس بیلدونگش" (دوره حرفه ای منشی گری) را به پایان برده و در یک شرکت بزرگ کار آموزی منشی گری (پراکتیکم) را می گذراند. او به دلیل نداشتن دوست پسر و بعلاوه خودرا خوش اندام نگهداشتن، هفته ای سه روزهم به جوگینگ (یعنی به آرامی دویدن)، در ساعات بعد از کار روزانه به همان جاده یا رهگذر فیلسوفان، می آمد و هر بار بین 3 تا 4 کیلومتر می دوید. او هر گاه از آن راه عبور می کرد، کیوین را روی نیمکت کنار جاده مسلط بر شهر می دید که در حال نقاشی است. لیزا آن روز نیز کنجکاوانه کمی بیش از دیگران پشت سر کیوین مکث کرد و به دست او درحال نقاشی قدیمی ترین پل روی آب و درختان نزدیکش، خیره شد. کیوین پل را نقاشی کرده بود و داشت مناره بلند کلیسای نزدیک به آن را با دو درخت کاج، در همه ی فصل ها سبز رنگ، می کشید و برگهای زرد و سرخ دیگر درختان را که در کنار خیابان و بر سقف اتوموبیلها، خودنمائی می کردند، برنقاشی اش می افزود. لیزا که چنددقیقه ای از جوگینگ ایستاده بود و عمیقا در عالم تماشا، برای جلب توجه کیوین گفت: "دو بیست آین رآلیست، اوند مالست زهرشوین" (تو نقاش واقع گرائی هستی و خیلی هم قشنگ، واقعیت را روی کاغذ می آورید!) کیوین سرش را برگرداند و با چشمان خمارش نگاهی به لیزا کرد و بدون مقدمه گفت: "ایش کن دیش اوند داین شوینس گزیشت آوخ مالن، ناتویرلیش ون دو دافویر ثایت هاست اوند بیسشن روهیگ اشتهن بلایبست (من می توانم تو و چهره زیبایت را هم نقاشی کنم، البته اگر کمی وقت داشته باشید و بتوانید آرام بایستید).
I. Du bist ein Realist und malst sehr schön.
II. Ich kann Dich und Dein schönes Gesicht auch malen, natürlich, wenn Du dafür Zeit hast und ein beschen ruhig stehen bleibst.
الیزابت از این پیشنهاد بدش نیآمد و بلافاصله گفت: اوه یا، گرنه، توه ایش داس، واس دو میر زاگست. (با کمال میل هر چیزی به من بگوئید انجام می دهم و بیحرکت نیز خواهم ایستاد).
III. Oh ja, gerne tue ich das, was Du mir sagst.
کیوین خیلی به آرامی برگ کاغذ نقاشی را عوض کرد و نگاهی دیگر به الیزابت انداخت و قلم سیاه گرافیکش را به دست گرفت و یک نیم دایره بر روی آن آورد ونمای دو چشم سیاه (که بعدها عسلی اش کرد) و ابروان قیطانی و بینی زیبائی با لبان دوست داشتنی نقش بر صفحه نمود. در آن حال، چانه را با کمی فرو رفتگی در پائین نیم دایره رسم کرد و فرمی بصورتش داد. الیزابت با دیدن آن، شباهت بسیار زیادی بین خود و نقاشی را ملاحظه نمود و بهمین دلیل بیشتر خودش را جمع و جور کرد و با علاقه فراوان چهره اش را بشاش تر نشان داد و بدون تغییری در حالت ایستادن خود، آرام ماند. کل ماجرا حدود بیش از بیست دقیقه ای طول نکشید که کیوین یک نقاشی با قلم سیاه از چهره زیبای لیزا با موهای دم اسبی اش رسم کرد و چشمان او را با مداد قهوه ای مایل به زرد طلائی، فرم داد و عسلیش نمود و زیرش را با نام کیوین امضاء کرد و به او نشان داد. الیزابت پیش خود گفت: چه هنرمندیست و با گفتن دانکه شوین (خیلی ممنون)، در همان چند دقیقه شیفته قلمش شد. او مجددا نگاهی به نقاشی کرد و ضمن سپاس فراوان، گفت: می توانم آنرا داشته باشم؟ کیوین بدون مکث گفت: برای تو کشیده ام، نه کسی دیگر، معلومه که می توانید ببرید. الیزابت گفت: آخر نمی شود همین طوری مجانی، اقلا باید یک مبلغی حق زحمت بدهم. کیوین با یک نیم نگاهی، خیلی ساده و خودمانی دستش را تکان داد و گفت: نه! من فقط آن را بخاطر زیبائی تو کشیدم و اگر چهره ات دلم نمی گرفت، این کار را نمی کردم. لیزا چون نمی خواست بدون عوض آن را ببرد، گفت: حد اقل شماره تلفنت را پشت عکس بنویس که ترا برای یک ناهار یا شام دعوت کنم، من خودم غذا می پزم. کیوین این را استقبال کرد و خوشش آمد و گفت: آو یا، دانکه (بسیارخوب، مرسی)، دعوت را می پذیرم، این هم شماره تلفن منزلم هست.

مدتی بیش از یک ماه و نیم گذشت،الیزابت دیگر کم فرصت می کرد که جوگینگ برود، زیرا ساعات کارش تغییر کرده بود و هوا هم داشت به سردی می گرائید و آدم نمی توانست زیاد در آن هوای آزاد بنشیند. بهمین دلیل، هر بارهم جوگینگ می رفت، کیوین را نمی دید. اما هر وقت به نقاشی چهره خود نگاه می کرد، گذرگاه یا جاده فیلسوفان و منظره شهر زیبا و جوگینگ گاه گداری خودش و دیدن کیوین در حال نقاشی مناظر و آثار قدیمی را، به خاطر می آورد. روزی گوشی تلفنش را بر داشت و زنگی به او زد. آن طرف تلفن، صدای آرامی گفت: هلو، ور ایست دا؟ (هلو با کی طرفم). لیزا گفت: هلو، هیر ایست لیزا، ارایننرست دو دیش، داس دو ماین گزیشت گمالت هاست؟ (به خاطرت می آید، که چهره ام را نقاشی کردید)؟ کیوین گفت: آو یا، یا، (بله، بله یادم می آید). حالت چطوره؟! چطور بیاد فقرای آن ور مرز افتادی؟ لیزا گفت: هر وقت به نقاشی چهره خودم نگاه می کنم، تو را بیاد می آورم. پس فراموشت نکرده ام. اکنون چکار می کنی؟ او در پاسخ گفت: دارم مطلبی درباره هنرمندانی می نویسم که در فقر می زیستند. الیزابت در تأیید گفت: اوه چه خوب! آیا امشب وقت داری برای شام پیش من بیائی و مطالبت را هم بیاوری؟ اگر مایل بودی آنرا نیز برایم بخوانی؟ کیوین گفت: چرا نه، چه ساعتی برایت مناسب است که بی موقع مزاحم نشوم؟ لیزا گفت: تو بهیچوجه مزاحم نخواهید بود، هرساعتی دلت میخواهد. اما اگر بر وقت معیین، اصرار دارید، ساعت هفت عصر خوب و مناسب است. او گفت: بسیار خوب، و با تأکیدش بر، تا بعد، گوشی را گذاشت.
IV. Hallo, wer ist da? Hallo, hier ist Lisa, erinnerst Du Dich, dass Du mein Gesicht gemalt hast?
کیوین کمی دیگر از مطلب را که سر نوشت یکی از نقاشان بزرگ اروپائی بود و در سن نو جوانی مرده بوده و چون جز نقاشی هایش چیزی در بساط نداشته و گویا شهرداری او را خاک سپاری کرده بود، ادامه داد، اما تمامش نکرد و به خاطر ناقص بودن سرگذشت قصد هم نداشت آن را با خودش ببرد و برای لیزا بخواند. بنابراین قلم و مطلب را روی میز گذاشت، یک دوشی گرفت و با وصف اینکه او به ندرت ریش کم پشتش را تیغ میزد، این بار صورتش را صاف و صوف کرد و به خیابان رفت که دسته گلی نیز بخرد. او در حالی که پشت ویترین مغازه ای را نگاه می کرد، چشمش به یک قاب عکس افتاد و پیش خود گفت: این را برای نقاشی چهره لیزا می خرم. قاب عکس 40در50 بود و برای آن نقاشی زیاد هم بزرگ نبود. قاب چوبی با رنگ طبیعی و شیشه را که فقط یازده یورو و نود سنت قیمت داشت، خرید. از فروشنده خواهش کرد اتیکت قیمت را بردارد و برای هدیه بسته بندی کند. او علاوه بر این یک شاخه گل سرخ روشن هم خرید و ساعت هفت راهی آدرسی شد که لیزا تلفنی داده بود. کیوین نه گواهینامه داشت و نه ماشین. پس می بایستی از وسیله نقلیه عمومی استفاده کند که از همان خیابان نزدیک به خانه خودش تا منزل لیزا حدود پنج ایستگاه اتوبوس یا قطار خیابانی بود.
الیزابت در طبقه دوم خانه ای با آپارتمانها متعدد زندگی می کرد. آپارتمان 55 متر مربعی دو اطاقه از طرف شرکت صاحب کارش با اجاره مناسب به او داده بودند. او از کار و محل زندگیش که از هم فاصله چندانی نداشتند، بسیار راضی بود. کیوین که از اتوبوس پیاده شد، پس از دویست متری راه رفتن به آن آدرس رسید و زنگ طبقه دوم را زد، در باز شد و او از پله ها که بالا می آمد، بوی عطر برنج و غذای در حال پختن به مشامش رسید و پیش خود زمزمه کرد، چه بوی خوشی، بگیر که آمدم. لیزا با شنیدن صدای پای کیوین و به به او از عطر غذا، در آن حال سری بیرون کشید و موهای بلند کیوین را که تا شانه رسیده بودند و در پیچ پله ها بالا می آمد، دید و گفت: نا یا، اندلیش هاست دو اس گشافت اوند گفوندن، کام مال راین دی تویر ایست اوفن (خوب، عاقبت موفق شدید که آدرس را پیدا کنی، بیا تو، در باز است).
V. Na ja, endlich hast Du es geschafft und gefunden, komm mal rein, die Tür ist offen.
کیوین ضمن سلام و احوالپرسی، شاخه گل و بسته هدیه را بطرف الیزابت دراز کرد و گفت: امیدوارم پسندت باشد. الیزابت پس از دانکه شوین (تشکر)، و گفتن راضی به زحمت نبودم، جا برای نشستن تعارف کرد و شاخه گل را در یک گلدان بلورین تک گلی روی میز ناهار خوری گوشه مهمانخانه قرار داد و خودش نیز روی کاوچ نزدیک کیوین نشست و بسته را باز کرد و نگاهی به نقاشی کیوین از چهره خودش که همین طور روی دیوار مهمانخانه با پونس چسبانده شده بود، انداخت و گفت: اس پاست زیشر، دانکه (بدون شک اندازه شه، مرسی) و زود نقاشی را با احتیاط از دیوار کند و پائین آورد و در قاب جا داد، درست از هر طرف، چپ و راست دو سانتی متر و از بالا و پائین سه سانتی متر خالی بود و این خود نقاشی را در قاب بر جسته تر نشان می داد. مجددا از کیوین تشکر کرد و یک بوسه بر گونه اش زد و گفت: نوشیدنی چه دوست دارید؟ کیوین گفت: اگر چای سبز داری بد نیست، و گر نه، یک لیوان آب میوه هر میوه ای که باشد. الیزابت گفت: هر دو ممکن است. نخست آب میوه می آورم و بعد هم چای درست می کنم. کیوین گفت زیاد زحمت نکشید، همان آب میوه کافی است. الیزابت ضمن آوردن یک لیوان آب میوه، گفت: من که خودم نیز چای سبز را دوست دارم و هیچ زحمت هم نخواهد بود، آب جوش و دو نپتون.
آرام بودن کیوین و رمانتیک جلوه دادنش لیزا را بیشتر از پیش شیفته خود می کرد. لیزا پس از گفتگوئی حدود ده دقیقه، سری به آشپزخانه زد و کتری آب را برای جوشاندن گذاشت و غذایش را کنترول کرد و بر گشت. او در واقع در خلال گفتگوها، انتظار داشت که کیوین بپرسد: مثلا دوست پسر دارید یا بتنهائی زندگی می کنید؟ و یا نظرت در باره آینده چیست و غیره؟ اما چیزی که کیوین بر زبان نمی آورد، همین ها بودند. عاقبت لیزا به خودش جرأت داد و گفت: کاش دوست دخترت را هم باخودت می آوردی! کیوین بدون مقدمه گفت: منکه دوست دختر ندارم! تو چطور به این فکر افتادی؟و ادامه داد، آخر، مگر کسی حاضر می شود با من بیکاره دوستی نزدیک برقرار کند؟ لیزا با شنیدن این حرفها دستی روی شانه کیوین گذاشت و گفت: چه میگی تو! هردختری آرزو می کند، دوست پسری مهربان مثل کیوین داشته باشد و دست دیگرش را بر موهای سر او کشید. کیوین در حالیکه دستش را رو دست لیزا بر شانه خود گذاشته بود، گفت: خودت چی؟ پسر دوست خودت کجاست؟ لیزا گفت: من هم دوست پسر ندارم. یعنی تا کنون مرد یا جوانی ایدآل را پیدا نکرده ام. کیوین نگاهی به چهره نیمه غمگین و نیمه شاد لیزا کرد و گفت: تو که شغل و زندگی درست حسابی دارید. آیا کسی مثل تو حاضر خواهد شد، برای مثال دوست من بیکاره بشود؟ منکه باور نمی کنم! الیزابت گفت: "هویر آوف، در جاب ایست نیشت سو ویشتیگ (بسه این حرفها را نزن، شغل که زیاد مهم نیست)، معلومه که خوش حال می شوم اگر دوست پسری آرام مثل تو داشته باشم و خم شد و بوسه ای دیگر بر گونه او زد. دستی به گردنش انداخت و گفت تو یک هنرمندی و آقای خودت، چه شغلی بهتر ازاین می شود گیر آورد؟
VI. Hör auf, der Job ist nicht so wichtig
در آن حال کتری آب جوش آمد و سوت کشید. لیزا برای درست کردن چای مجددا به آشپزخانه رفت و نگاه دیگری به غذاها کرد و خوراک پز را نیز خاموش نمود و برنج هم دم کشیده بود. در واقع گوشت را سرخ کرده و دریک نوع سوس ابتکاری خود در آوردی خوابانده بود و آب لیمو ترش نیز بعد از خاموش کردن چراغ غذاپزی روی آن ریخت. او برنج را طبق راهنمائی یک دوست دخترهندی پخته و بقیه غذا را با سلیقه خود. بعد از چند دقیقه الیزابت از همان آشپزخانه با صدای بلند گفت: شام حاضر است، اگر گرسنه ای، می توانیم غذا بخوریم و گر نه چای درست کنم. کیوین در پاسخ گفت: من هم گرسنه ام، هم حاضرم میز را بچینم و هم آماده ام که دمار از روزگار غذا در بیاورم. چای را می گذاریم برای بعد از شام و از جایش بلند شد و بطرف میز ناهار خوری رفت.
الیزابت از آشپزخانه دو بشقاب و دو دست قاشق و چنگال و کارد با خودش آورد و روی میز گذاشت و رفت که غذارا بیاورد. کیوین سرویس را روی میزچید وگفت: اگر دستمال کاغذی داری، همراه خودت بیاور. لیزا نخست دو تخته گرد چوبی برای زیر ظروف غذا و دستمال کاغذی را آورد و هنگام برگشتن، کیوین نیز همراه او رفت و هر کدام یک دیگ را با خود آوردند. در این حال که شان به شان هم به سر میز رسیدند و دیگها را روی تخته چوبها گذاشتند و یک نگاهی بهم کردند و شعله ای از چشمان هردو درخشید. کیوین با وصف کمروئی اش لیزا را بغل کرد و درحالی که او را به سینه خود می فشرد، گفت: تو واقعا دوست داشتنی هستی. لیزا نگاهی به او کرد و گفت: مرسی، تو هم همین طور. هر دو بر دو طرف میز نشستند و با نگاه های مشتاقانه بهم، شام برایشان بسیار لذت بخش تر شد.
بعد از شام با کمک هم ظرفها را جمع کردند و الیزابت گفت: چای دوست داری یا یک لیوان شراب ارغوانی؟ از آنجا که کیوین از شراب سرخ زیاد خوشش می آمد، آن را بر چای ترجیح داد و گفت: به سلامتی میزبان، شراب سرخ فام بهتر است و چای را می گذاریم برای بعد، اگر اجازه بیشتر ماندن را داشته باشم. الیزابت گفت: البته که اجازه داری و یک بطر شراب سرخ فرانسوی را با دو لیوان آورد و هردو به راحتی روی مبلمان مهمانخانه نشستند. چند لحظه بعد لیزا یک سی دی از آهنگهای قدیمی و آرام جون بایز آمریکائی در دستگاه استریو گذاشت و در آن حال که جون بایز آهنگ آرام، "آن دی بانکس آف دی اوهایو (دونت مردر می)"را می خواند، آنها لیوان ها را به سلامتی یکدیگر بلند کردند. این دعوت لیزا از او، برای شام، به کیوین یک دل گرمی و امیدواری داده بود و آنچه که در اندیشه اش می گذشت، داشت به حقیقت نزدیک می شد. به قول شاعر نامدار و برجسته ایرانی، منوچهری:
"ما مرد شرابیم و کبابیم و ربابیم خوشا که شرابست و کبابست و ربابست"
و یار را من اضافه می کنم. بدین ترتیب او با وصف اینکه نه با فارسی آشنا بود و نه این شعر را اصلا شنیده بود، اما در افکارش همین گونه می گذشت، لذا شراب و کباب و رباب و یار در آن شب به اقبالش در آمده بودند.
پاسی از شب سپری می شد، اما الیزابت نگرانی نداشت، زیرا فردایش تعطیل بود. شیشه شراب ارغوانی خالی شد، الیزابت خواست دومی را بیاورد، ولی کیوین گفت: چای یادت نره، اکنون یک چای سبز می چسبد و صفا می دهد. لیزا آب را مجددا داغ کرد و دو نپتون توی دو لیوان چای خوری دسته دار انداخت و آب داغ بر آن بست و آورد روی نیمچه میز گذاشت. در آن حال کیوین بازوهایش را گشود و لیزا که انتظار آن لحظه را داشت، خود را به آغوش او رها کرد و همدیگر را بوسیدند. شراب ارغوانی بی اثر نبود. آنها ضمن نوشیدن چای به آهستگی از هر دری سخن گفتند و ساعت دیواری بیست دقیقه ای بعد از نیمه شب را نشان می داد و کیوین نگاهی به ساعت خود کرد و گفت: آخرین اتوبوس به طرف خیابان منزل ما ساعت دوازده و چهل دقیقه می رود. لیزا به او نگاهی کرد و گفت: مگر حتما باید منزل بروی؟ کسی در انتظارت هست؟ کیوین به میان صحبتهای او دوید و گفت: نه، نه، کسی ندارم که انتظارم را بکشد، لیزا ادامه داد، فردا که تعطیل است، تو می توانید اینجا هم بمانید، جا برایت هست، البته اگر دوست داری! قند توی دل کیوین آب شد و گویا او انتظار همین تعارف را داشت و گفت: اگر مزاحمت نمی شوم وفقط جای یک متری برای خوابم داشته باشید، بسیار خوشحال می شوم. لیزا با خنده ملیحی گفت: نا کلار (معلومه که)، جا توی قلبم برایت دارم. کیوین ضمن دانکه گفتن، از جایش بلند شد و الیزابت را که سر پا ایستاده بود و می خواست سی دی موزیک را عوض کند، از پشت بغل کرد و موهای او را کنار زد و گردنش را بوسید. لیزا سرش را بر گرداند و آندو در آغوش هم افتادند و ندانستند که هم آغوشی و راز و نیاز آنان چه مدتی طول کشید. در آن حال لیزا اطاق خواب را به کیوین نشان داد و گفت: بیش از یک متر برایت جا دارم که راحت هم بخوابی و یک حوله شسته و یک مسواک نو به او داد و گفت: این بغل هم دستشوئی و دوش است. کیوین گفت: ممنون، قبل از این که اینجا بیایم، دوش گرفتم، اما مسواک لازم و ضروریست.

ساعت نزدیکی های دو بعد از نیمه شب بود که هر دو به رختخواب رفتند و گویا شراب سرخ و عشق نو آنها را خواب آلود و خسته کرده بود، لذا هردو زود بخواب رفتنند. کیوین هنگامی چشم باز کرد، هوا روشن شده بود و آفتاب زیاد بالا آمده بود و بغل دستش هم خالی. لیزا که صدای جنب و جوش و خمیازه و بیدار شدن کیوین را شنید، از همان آشپز خانه گفت: خوب خوابیدی؟ کیوین گفت: آری مرسی، خوابم خوب بود و بهتر از این نمی توانست باشد. لیزا ادامه داد، صبحانه هم دارد حاضر می شود، تخم مرغ دوست داری؟ کیوین گفت: نه خیلی ممنون، قهوه و کره و مربا یا پنیر اگر داری کافی هستند. لیزا گفت: از بد شانسی، کره ندارم، ولی مربا و پنیر هست و منهم خودم تخم مرغ نمی خورم، اما تصادفا دو عدد تخم مرغ توی یخچال بود، به همین دلیل تعارف کردم. کیوین گفت: همان نان و پنیر و مربا کافی است، همراه با یک قهوه بدون شیر و شکر، اینها از سر هفت جدم هم زیاد هستند.
این صبحانه و یا درحقیقت چون نزدیک ظهر بود، ناهار می شود گفت، آغاز و سنگ بنای دوستی سه ساله آنها شد. لیزا بسیار مایل بود که تشکیل خانواده بدهد و دارای فرزند شود، اما کیوین اهل این حرفها نبود. او خودش را زیادی، و سر بار جامعه می دانست. لذا نمی خواست مسئولیت زن و بویژه فرزند را نیز به عهده بگیرد. در تکیه کلامش، می گفت: من توانائی و شایستگی پدر بودن را ندارم و قادر نیستم به سادگی مسئولیت فرزندی را به عهده بگیرم. ولی لیزا چون از کیوین و رفتار و گفتار صادقانه اش خوشش می آمد، سه سال دوستی صمیمانه و عاشقانه با او را ادامه داد، گرچه در سال آخر دوستی با کیوین بارها با پاتریک، پسر تحصیل کرده و 25 ساله صاحب کارش که تازه فارغ تحصیل شده و در شرکت پدرش مشغول به کار بود، بیرون می رفت و در ضمن هیچگاه دعوت او را به شام یا به رقص و غیره رد نکرده بود و بسیار دوستانه با او بر خورد می کرد، اما از ته دل به کیوین وفا دار ماند. البته پاتریک با وصف اینکه نمی دانست، لیزا دوست پسر دارد، ولی هیچگاه انتظار بیش از حد دوستی عادی، از او را هم نداشت. گرچه قلبا مایل بود به او بیشتر نزدیک شود، اما نمی خواست رفتاری از خود بروز دهد که لیزا از او دوری جوید. لذا به شیوه بر خوردش احترام می گذاشت و هرگز هم نپرسید که آیا او دوست پسر دارد یاخیر. لیزا نیز به دلیل اینکه پاتریک پسر رئیس شرکت و علاوه بر این جوان بسیار مؤدبی است و در هیچ شبی که با هم بودند، او گرایش عاشقانه و بوسیدن و هم خوابگی و غیره را به او نشان نداده بود، بنا براین همیشه با پاتریک رو خوش و مهربان بود و بسیار دوستانه با او برخورد می کرد. با تمام این توصیف پاتریک به دوستی عادی خود با لیزا ادامه داد و بسیار هم مایل بود او را بیشتر بشناسد، به این امید که اگر او روزی علاقه نشان دهد، رابطه را با هم صمیمی تر کنند و حتا عاشق و معشوق شوند.

در همان روزها الیزابت در یک همخوابگی با کیوین قرص ضد حاملگی را یادش رفته بود، لذا تا موعد عادت ماهانه، حدودا ششم هر ماه، دلهره داشت. از بد شانسی یا خوش شانسی او، چندروزی این عادت ماهانه به تأخیر افتاده بود و نیامد. او به خودش می گفت: شاید از کیوین حامله شده است! اگر این طور بود، فاجعه به نظرش می آمد، زیرا کیوین اهل بچه دار شدن نبود. او با ترس در همان روز اول هفته دوم ماه به پزشک زنان مراجعه کرد و تقاضای معاینه و اولترا شال نمود. او می خواست بداند، آیا حامله است؟ پزشک بعد از یک معاینه کامل گفت: خوشبختانه حامله هستید، لیزا از طرفی خوشحال بود زیرا همیشه آرزوی یک بچه را می کرد و از طرف دیگر نگران آینده آن طفل بود، اما بروی خود نمی آورد. با این وصف هیچ فکر سقط جنین هم به سرش نزد وقصد آن را هم بهیچ وجه نداشت. بعد از اینکه از مطب پزشک بیرون آمد، توی فکر فرورفت که چکار باید بکند. کیوین گفته بود، شایستگی پدر بودن را ندارد، پس نمی توان به او گفت که حامله است. روزها همه اش با این نگرانی به سر کارش می آمد و بیشتر اوقات توی فکر بود. اما نمی گذاشت و مایل هم نبود که کسی متوجه نگرانیش بشود.

الیزابت چون مشخصات همه همکاران و از جمله پاتریک پسر رئیسش را، به دلیل کار و آشنائی با پرونده ها، می دید و می خواند، لذا می دانست پاتریک چند روز دیگر بیست و ششمین سالگرد تولدش است.
در همان روزها هنگامی که پاتریک پرونده یک کارگر را در دست داشت و به اطاق لیزا آمد و خواست که سابقه کاری آن کارگر را بداند، الیزابت با نگاهی به صفحه اول پروند، گفت: تو نیز پس فردا روز تولدت هست، مگر نه؟ پاتریک با تعجب گفت: تو از کجا می دانید؟ لیزا گفت: نا کلار، (معلومه) تولد این کار گر هم مثل تو روز دوازدهم ماه است. پاتریک گفت: آخ یا (او بله)، تو با پرونده ها سر و کار دارید، من خرفت این مسئله را نمی دانستم و ادامه داد، من کارت دعوت برای چند نفری ازدوستانم ارسال کرده ام و ازحمله خودت دعوتی. می خواهم یک جشن کوچک بگیرم. لیزا با خنده گفت: من که هنوز هیچ کارت دعوتی دریافت نکرده ام. پاتریک گفت: معلومه که تو اینجا کار می کنی و نیاز به ارسال کارت نبود، اما اینک رسما از الیزابت مهربان دعوت می کنم که افتخار شرکت در جشن بیست و ششمین سال تولدم را به بنده اعطا نمایند. لیزا هم با خنده شیرینی گفت: این افتخار نصیب من است که اجازه شرکت درجشن تولد پسر رئیسم را می یابم و هر دو زدند زیر خنده. لیزا در ادامه گفت: در منزل جشن می گیری یا در رستوران؟ پاتریک گفت: در منزل و خواستم برای آن شب تلفن کنم چند پیتزای پارتی بیاورند. لیزا گفت چرا گریل پارتی (کباب باذغال) نمی کنید؟ مگر بالکن و یا جای گریل نداری؟ پاتریک گفت: فکر بدی نیست، بالکن ندارم ولی تراس و جای گریل در باغ دارم، اما تنها هستم و یک کمک می خواهم. راستی تو وقت داری پس فردا حداقل برای خرید مواد غذائی به من کمک کنید؟ لیزا گفت: البته، نه فقط برای خرید، بلکه در کباب کردن و کارهای دیگر هم اگر نیاز باشد، حتما کمکت می کنم.

آنها باهم قرار گذاشتند و روز شنبه صبح رفتند فروشگاه مواد غذائی و لیزا همانند خانم خانه، ریاست خرید را بعهده گرفت و چهارده تیکه استیک گریل گوشت گوساله و چندین عدد سینه و ران مرغ و چند بسته سوسیس نورنبرگی و یک بسته پنج کیلوئی ذغال و مقداری بروتشن (نان گرد) و چند شیشه شراب سفید و قرمز و دوجعبه آبجو شیشه ای دوازده عددی و دو کارتن نوشابه غیر الکلی و چند بسته بستنی و مقداری گوجه فرنگی و فلفل سبز و خیار شور و زیتون و کمی هم پنیر یونانی و غیره خریدند و یک راست به منزل پاتریک بردند. آن روز لیزا برای اولین بار، پا به منزل پاتریک گذاشته بود. آپارتمانی بیش از صد متر مربع، در طبقه هم کف، با در اختیار داشتن تراس و باغ و حیاط و محل گریل (کباب)، اطاق خواب، اطاق کار و مهمان و یک سالن بزرگ حدود چهل متر مربع که میز ناهار خوری هم در یک سمتش قرار داشت و آشپزخانه بزرگ با یخچال و فریز و دیگر وسایل آشپزخانه و ظرفشوئی پر از ظروف نشسته (زندگی مجردی) و حمام و دست شوئی و توالت مهمان. این آپارتمان مجهز در یک خانه چند طبقه متعلق به پدر پاتریک بود که طبقه هم کف نیز در اختیار پسرش گذاشته بود. پاتریک قبل از هرچیز، برای وضع شلوغ پلوغ خانه، عذر خواهی کرد و گفت: امروز خانم نظافتچی نیامده اند. او اطلاع داد که مهمان برایش آمده و عذر خواست. من خودم هم فرصت نکردم این ظرفها را بشویم. الیزابت گفت: اشکال ندارد، خانه مجردی بهتر از این نمی تواند باشد، من هم گاه گاهی فرصت ظرف شوئی را بدست نمی آورم و نظافتچی هم ندارم که کمکم کند، بلکه خودم کارها را باید انجام دهم.

ساعت حدود دوازده و نیم ظهر بود، پاتریک گفت: من کمی گرسنه ام و اگر تو میل به غذا دارید، میروم و دو تا پیتزا برای ناهار می آورم. لیزا گفت: باشه، من نیز تا حدودی گرسنه ام. اما پیتزای من کوچک باشد. پاتریک گفت: چه چیزهائی روی پیتزا دوست داری؟ در پاسخ گفت: هرچه برای خودت دوست داری، منهم موافقم.
او در غیبت پاتریک، آشپزخانه را جمع و جور کرد و مواد غذائی را در طبقات یخچال جا داد و کنجکاوانه سری نیز به فریز زد که پر ازغذاهای پخته و بسته بندی شده تک نفری بود. گویا مادر پاتریک برای پسرش غذا درست می کرد و توی فریز می گذاشت که او هرگاه منزل می آمد، یکی را گرم کند و دیگر به فکر غذا پختن یا رستوران رفتن نباشد. لیزا بعد از این بازدیدها، سر و سامانی به وضع منزل و مهمانخانه نیز داد. در آن حالت، او دائم در فکر بود که چکار کند؟ پیش خود می گفت: کیوین بچه نمی خواهد و اگر بچه ام به دنیا بیاید، باید کارم را ول کنم و کیوین هم کار ندارد و پولی هم ندارد که مخارج بچه را از او بگیرم. از طرفی کیوین جوان بسیار مهربان و خوبی است و اورا هم دوست دارم، اما از طرف دیگر نمی خواهم بخاطر خواستهای درونی خودم، آینده بچه ام به خطر بیافتد و در وضعیت نامعلومی باشد. درعوض پاتریک مدتهاست که چشم به دنبال من دارد و خیلی هم علاقمند است که من دوست او بشوم. دراین حالت آیا جایز است، واقعیت را به او بگویم و بداند که من حامله هستم؟! این فکر کمی آزارش می داد، اما در هر صورت یک ترسی مانع از گفتن این واقعیت شد و خود نیز بهتر دانست که آن را رو نکند. بنا بر این قلبا تصمیم گرفت که هیچی نگوید. او در عین حال بر این باور بود که پاتریک جوان بسیار خوبی است و خیلی علاقمند به زندگی و خانواده و کارش و نهایتا او دیر یا زود جای پدرش را هم در شرکت خواهد گرفت و تا کنون جلف بازی از او هم سر نزده و هیچگاه از موقعیتی که در شرکت دارد، و به سادگی می توانست با هر دختری از همکاران که می خواست بیرون برود و خوش گذرانی کند، سوء استفاده نکرده. لیزا پیش خود می گفت: تا آنجا که می دانم، او فقط گاه گاهی با من بیرون می رود و هیچ گاه هم انتظار بیش از حد از من نداشته است. اما احساس می کنم، او می خواهد که من تمایل به دوستی با اورا نشان دهم. علاوه بر این، به فرض اگر من زن او بشوم، آینده خود و فرزندم صد در صد تأمین خواهد بود. در این حال افکارش با ورود پاتریک به منزل، پاره شد و پاتریک به محض ورود به داخل و نگاهی به آشپزخانه شگفت زده، کلی تغییرات را دید و با نوائی دوستانه گفت: خیلی ممنون، اینقدر راضی به زحمت نبودم، تو بی نهایت لطف کرده ای. واقعا زندگی مجردی زیاد جالب نیست و ادامه داد، اکنون بعد از این همه کار، بیا با هم یک نیمچه ناهاری بخوریم. لیزا گفت: همکاری کردن، کاملا طبیعی است و هیچ زحمتی هم نبوده، همزمان دو بشقاب پهن از آشپزخانه آورد و پیتزاهارا روی آن گذاشتند و یک ناهار با هم خوردند. در آن حین پاتریک یادش آمد که ماده آتش زا، برای آتش کردن ذغال نخریده و حتا کبریت چوبی هم در منزل ندارد. لیزا گفت: نگران نباش، من در منزلم مواد آتش زا دارم. منکه می خواهم برای آب دادن گلهایم در بالکن، سری به خانه بزنم، پس هنگام برگشتن اینها را با خودم می آورم. پاتریک گفت: فکر نمی کنی دیر شود؟! لیزا گفت: نه، من زودتر خواهم آمد. منکه گفتم بهت کمک می کنم، این فقط در خرید مواد غذائی و پیتزا خوردن نبود، بلکه در آماده کردن کباب و آتش دم کردن و غیره نیز هست! فکر می کنم، اگر از ساعت شش شروع کنیم خوب است و من برای اطمینان ساعت پنج اینجا خواهم بود. باشه؟! پاتریک گفت: بسیار ممنون، بهتر از این چیز دیگری نیست.

لیزا سری به منزل زد، گلهایش را آب داد و چون هنوز تا ساعت چهار و نیم و پنج وقت داشت، پشت میز کوچکش نشست و یک نامه بسیار دوستانه برای کیوین نوشت. توی شک و تردید بود که آیا حامله شدنش را به او بگوید، یا نه؟ آیا به او بگوید که می خواهد با پاتریک رابطه برقرار کند؟ و طرح چندین پرسش دگر. اما هر چه به خودش فشار می آورد، قادر نشد این پرسشها را روی کاغذ بیاورد. نامه را همانطور نیمه تمام توی کشو میزش گذاشت. ساعت داشت به پنج بعد از ظهر نزدیک می شد. او بلند شد و شلوار جین نازکش را با یک بلوز بنفش پوشید و مقداری مواد آتش زا و چند کبریت برای ذخیره بر داشت و سوار ماشینش شد و حرکت کرد. هنگامی به درب منزل پاتریک رسید، از بیرون دید که او دارد چهار پایه و دم و دستگاه کباب را روبراه می کند و نیمکتها و صندلی هارا هم به ترتیب در تراس چیده بود. هوا نه زیاد گرم بود و نه سرد و می شد به راحتی در تراس نشست. لیزا نیز به محظ ورود، دست بکار شد و اول سبزی ها و سالاد را پاک کرد و یک سالاد بسیار خوب درست نمود و بعد هم گوشت را در ادویه خواباند که برای کباب حاضر شود.

پاتریک با وصف اینکه فقط ده نفر از دوستان و همکاران نزدیکش را دعوت کرده بود، اما چند نفر از همکلاسی های دبیرستانی اش که تاریخ تولد اورا بخاطر داشتند، به قول آلمانی ها می خواستند اوبرراشونگ کنند (بصورت مهمان غیر منتظره و یا قافگیر کننده) با دسته گلهائی و چند بطر شراب، به منزلش بیایند. آنها پیش خود حساب کرده بودند: "ما می رویم، اگرمنزل بود که چه خوب، و اگر هم نبود این هدایا را جلو در آپارتمانش می گذاریم و بر می گردیم". خوشبختانه اولین زنگ را که زدند، در باز شد. سر و صدا و جنب و جوش در طبقه هم کف نشان می داد، نه اینکه پاتریک منزل است، بلکه جشن کوچک و خودمانی هم ترتیب داده. لذا آنها نیز باخنده و شادی وارد شدند. از طرفی برای پاتریک خوشحال کننده بود که این دوستان دوران دبیرستان اورا از یاد نبرده اند اما ازطرفی دیگر هم نا گوار، چون پاتریک برای آنها دعوت نامه نفرستاده بود. گرچه عذرش موجه و آدرس آنها را بیاد نداشت، ولی با این وصف احساس شرمندگی می کرد. بهر حال با معذرت خواهی فراوان، قدم آنها را گرامی داشت. بدین ترتیب با ورود آنها، جمع مهمانان با لیزا و خودش به شانزده نفر رسیدند.

کباب و گریل پارتی از ساعت هفت عصر آغاز شد. انتهای هفته بود و دقدقه ای هم در کار نبود. چون فردایش تعطیل و سر و صدا و موزیک تا پاسی از شب مجاز بود. دوستان همه به هم معرفی شدند و پاتریک نیز لیزا را به عنوان همکار و دوست نزدیک خودش به دیگران معرفی کرد. البته رابطه پاتریک و لیزا صمیمی تر از دوهمکار نشان میداد، تاجائی که اکثر مهمانان متوجه می شدند که پاتریک دندانش نزد لیزا گیر کرده و زیاد به او علاقه دارد. این افکار با رفتار دوستانه و خودمانی لیزا نسبت به پاتریک و مهمان نوازیش نسبت به همه دوستان او، به خوبی این احساس را نشان می داد. همه فکر می کردند که این دو یا خیلی بهم نزدیکند و یا در آینده نه چندان دور عاشق و معشوق خواهند شد.

بچه ها بعد از کباب و مشروب زیاد تا دیر وقت در سالن مهمانخانه به رقص و پایکوبی مشغول بودند. گر چه پاتریک از پیش به همسایه ها گفته بود که به مناسبت جشن تولدش تا دیر وقت کمی موزیک و سر صدا می شود و اجازه اش را گرفته و عذر هم خواسته بود و گفته بود فقط یک شب در سال است و باید اورا ببخشند اما با این وصف و نهایتا برای احترام و رعایت خواب برخی از همسایه ها، حدودا ساعت یک بعد از نیمه شب موزیک را خاموش کردند ولی گفتگو و بحث و بگو و بخند، تا ساعت سه ونیم صبح ادامه داشت. پس از آنکه همه مهمانان رفتند، لیزا نیز درجمع وجور کردن وسایل و میز وصندلی ها به پاتریک کمک کرد. اما شستشو را گذاشتند برای فردا که گویا پاتریک قبلا تلفنی اطلاع داده بود و از خانم نظافتچی خواسته بود، حالا که شنبه نتوانسته بیاید، پس لطف کند و یک شنبه ساعت یازده کارها را انجام دهد. بدین ترتیب، بعد از آن لیزا نیز خواست برود، اما پاتریک نگاهی به اوکرد و با لحن دوستانه و آرامی گفت: می شود، امشب مرا تنها نگذارید؟ البته جا و تخت و رختخواب جداگانه برای مهمان هم دارم و زیر لبی گفت اگر چه تو مهمان نیستی. لیزا که بدش نمی آمد و این را می خواست، گفت: منکه در نظر داشتم، فردا برای کمکت اینجا بیایم و فکر کردم شاید نظافتچی مانند امروز ترا قال بگذارد. اما اکنون هم راستش بخواهی، حوصله رانندگی ندارم و کمی شراب سر گرمم کرده، در آن لحظه نگاهی به پاتریک کرد وگفت: حالا که می گوئید مهمان نیستم، باشه، می مانم. پاتریک با شنیدن این جمله بیش از حد شادمان شد و دستانش را بر گردن لیزا حلقه کرد و نگاه ها بهم مشتاقانه تر شد و لیزا سر به سینه پاتریک گذاشت. پاتریک با انگشتانش گونه های لیزا را نوازش داد و آهسته سر انگشتانش را بر پشت گوشها و گردن و زیر چانه او بحرکت در آورد و به آهستگی صورتش را بطرف بالا متوجه نگاههای مشتاق خود نمود و لب بر لب لیزا نهاد. لیزا نیز بدون مقاومت خودرا در آغوش پاتریک رها کرد و بوسه ها طولانی شدند. در آن حال که ظرفها و شیشه ها و لیوانها روی میز و در آشپزخانه آماده برای شستشو گذاشته شده بودند، آندو به طرف اطاق خواب رفتند. در حالی که پاتریک به لیزا می گفت: اگر می خواهید تنها باشید، تو اینجا روی این تخت می خوابی و من در اطاق کار و مهمان. لیزا که هنوز دست پاتریک را در دست خود داشت، نگاهی به چهره پر از محبت او انداخت و مجددا لب بر لبان او نهاد و هر دو بر روی تخت در غلطیدند و در آن لحظات تصمیمات جدی برای یک عشق و پیوند طولانی گرفته شد. فردایش بعد از صبحانه لیزا به منزل خود آمد و پشت میز کوچکش نشست و کشو را باز کرد و نامه نیمه تمام به کیوین را یک بار دیگر خواند و خواست آن را تکمیل کند و بفرستد. اما ناگهان گفت نه، باید اورا ببینم و برایش توضیح دهم و نامه را پاره کرد. یک روز بعد به دیدار کیوین رفت و دوستانه به رابطه عاشقانه خود با او خاتمه داد و گفت: بگذار باهم رفیق باشیم. از آن تاریخ به بعد لیزا و کیوین دو رفیق صمیمی شدند و لیزا رابطه اش را با پاتریک به کیوین هم گفت، که از دیروز آغاز شده بود.

چهار هفته بعد لیزا روزی به پاتریک گفت: او برای معاینه به پزشک زنان رفته است و آزمایشات و اولترا شال نشان داده اند که او حامله است، اما نگفت؛ در چه تاریخی به پزشک مراجعه نموده وچه مدتی است که حامله شده. پاتریک با شنیدن این خبر بسی شادمان شد و در آن حال به هیچ چیز دیگر نمی اندیشید، بجز نقشه برای یک زندگی مشترک. اصلا فکرش را نمی کرد که بگوید: مثلا چند هفته است که حامله ای؟ و یا ما تازه با هم آشنا شده ایم و آغاز دوستی و عشق ما است! و هیچ هم بمغزش خطور نمی کرد که بپرسد، آیا بچه مال من است یا دیگری؟ بلافاصله و با خوشحالی گفت: آیا می خواهی باهم زندگی کنیم؟ لیزا نگاهی عاشقانه به پاتریک کرد و با تکان دادن سر آری گفت. پاتریک گفت: پس چرا معطلی؟ کی می خواهید پیش من بیائید که با هم زندگی درست حسابی را آغاز کنیم؟ آپارتمان من خیلی بزرگ است و برای سه نفر هم کافی است، مگر نه؟ لیزا ناگهان اورا بغل کرد و گفت: دوستت دارم، اما باید سه ماه در آپارتمان خودم طبق قرارداد بمانم و یا اجاره نشین بعدی را خودم پیدا کنم. پاتریک گفت آپارتمان تو مال شرکت است و من ترتیب آن را میدهم. لیست افراد تازه وارد به شرکت را نگاه کن، ببین کی مجرد است و نیاز به آپارتمان دارد. من معتقدم از همین امروز باید وسایل مورد نیاز و آن چیزهائی را که دوست داری یواش یواش باهم اینجا منتقل کنیم، موافقی؟ لیزا مجددا اورا بغل کرد و بوسید و گفت: باشد از امروز وسایل ضروری را جمع می کنم. او همان فردا که به سر کار رفت، متوجه شد، یکی از همکاران به آپارتمان دو اطاقه نیاز دارد. این همکار تا کنون در یک آپارتمان سی متر مربعی زندگی می کرده و حالا صاحب خانه اش آن را برای دختر خود می خواهد. با این همکار صحبت کردند و او حاضر شد از ماه بعد آپارتمان لیزا را تحویل بگیرد و رنگ آمیزی را نیز خودش متقبل شود.

در همان روزها پاتریک به والدینش اطلاع داد که با لیزا زندگی خواهد کرد و رسما در یک دعوت به شام اورا به پدر و مادرش به عنوان نامزد خود معرفی کرد. لیزا از آن ببعد مرتب ماهی یک بار برای معاینه به پزشک زنان می رفت. در همان ماه هم نتیجه معاینات را به پاتریک نشان داد که خودو بچه هر دو سالم اند. پاتریک موضوع حامله بودن لیزارا با کمی تأخیر به والدینش خبر داد و آنها نیز بسیار خوشحال شدند. بویژه پدر پاتریک دیگر نمی خواست زیاد فشار کاری بر لیزا وارد شود. یک هفته بعد دستیار ومنشی آزمونی دیگری استخدام کرد. در آن میان هنگامی که لیزا شش ماهه حامله بود، آنها ازدواج کردند و جشن کوچکی توی خانواده گرفتند.

9 ماه به زودی سپری شد و لیزا دختری ناز و ملوس به دنیا آورد که بنا به پیشنهاد مادر پاتریک، نام اورا سابینه گذاشتند. ورود سابینه به محیط گرم خانواده جوان، پاتریک و لیزا گرمی و صفائی بیشتر بخشید. تنها کسی که از جریان حامله شدنش از کیوین اطلاع داشت، فقط خود او بود و گاهی نگرانی و آثار پنهان نگهداشتن این راز نا گفتنی بر چهره لیزا نمایان می شد، اما راه توجیه گری برای پرده کشیدن بر آن آثار نگرانی پیدا می کرد.
لیزا با تمام این توصیف، گاه گاهی کیوین را می دید و از حال و زندگی او جویا می شد، بدون آنکه بگوید: از نظر بیولوژی او پدر واقعی سابینه است. او در هر دیدار به کیوین می گفت: اگر نیاز به کمک مادی دارد حتما بگوید. کیوین در آن اوایل هیچ مایل نبود کمک مالی از لیزا بخواهد. عاقبت او یک آتلیه و کارگاه کوچک نقاشی با اجاره مناسب پیدا کرد و آن را گرفت. لیزا نیز کمی به او کمک کرد.

کیوین بیشتر اوقات در آتلیه نقاشی می کرد و بعضی روزها اگر کارش زیاد بود و یا می خواست یک نقاشی را حتما تمام کند، شب تا دیر وقت کار می کرد و در همان آتلیه هم می خوابید. او اغلب نقاشی های تبلیغی برای شرکتهای کوچک می کشید، اما تعداد آنها فراوان نبودند. با این وصف کیوین دائم مشغول کار بود، زیرا او برای خود زیاد نقاشی می کرد و بندرت هم نمایشگاه بر گزار می نمود. اگر هم نمایشگاهی می گذاشت، باز دید کننده و قروشش زیاد نبودند.

پاتریک تا مدتهای طولانی یعنی تا 16 سالگی سابینه از دیدار لیزا با کیوین هیچ اطلاع نداشت و اگر چند ساعتی یا نصف روزی هم غیبت داشت، هرگز نمی پرسید: کجا بوده؟ او بی خیال هر موضوعی، تمام افکارش روی کار و زن و فرزندش متمرکز بود و اوقات فراغت از کار را با خانواده اش و اگر لیزا نبود با سابینه اش می گذراند. والدین پاتریک هم به سابینه زیاد توجه داشتند. سابینه دختر کوچولوی تو دل برو و نازی بود و همه دوستش داشتند. او با سرعت بزرگ می شد، نخست کودکستان و مدرسه ابتدائی را پشت سر گذاشت و بعدهم چون بچه بس باهوشی بود وارد دبیرستان شد. سابینه نه فقط سوگلی والدین خودش بود، بلکه پدر مادر لیزا و پاتریک هم به او می رسیدند و هرچه می خواست برایش می خریدند. آنها بی خبر از دنیا، نمی دانستند که پاتریک پدر اصلی سابینه نیست. بویژه هنگامی که او به منزل والدین پاتریک می رفت، زود به بغل پدر پاتریک می پرید و پدر بزرگ اورا بیش ازحد دوست می داشت، تاجائی که در وصیت نامه اش یک چهارم شرکت را بنام او کرده بود و سه چهارم دیگر را بنام تنها پسرش پاتریک.
سابینه حدودا 16 ساله شده بود و کلاس دهم دبیرستان را با موفقیت تمام کرده بود. از مدتی پیش یک تغییراتی در روحیه مادرش احساس می کرد. او هرگاه از مدرسه بر می گشت، بر عکس سابق، مادرش منزل نبود. گاهی اوقات حتا پاتریک که کار می کرد، زود تر از لیزا بمنزل می آمد. البته نا گفته نماند که لیزا بعد از تولد سابینه دیگر از کار دست کشید و خانه دار شد. بهمین دلیل سابینه و پاتریک به همسر و مادرخانه دار عادت کرده بودند که هر وقت از مدرسه و کار بر می گردند، معمولا لیزا می بایستی منزل می بود. سابینه اغلب گله مانند می گفت: مامان هرروز کجا می روی و چکار می کنی که کارت حتا تا آمدن من طول می کشد و هر بار من از مدرسه بر می گردم تو منزل نیستی؟ یک روز پاتریک برای اولین بار دخترش سابینه را حمایت کرد و گفت: راست می گوید، عزیزم، هر وقت منهم زود تر از موعد از سر کار برگشته ام، تو نبودی. حالا من بجهنم، ولی این دخترمان به وجود تو نیاز دارد و می خواهد، وقتی منزل می رسد، تو اولین کسی باشی که آغوشش می کنی و بعد زنش را بغل کرد وبوسید و به دخترش گفت: وارشاینلیش هات ماما اتواس ویشتیگس ثو تون اوند ویل اس اونس نیشت زاگن (شاید مامان یک کار مهم دارد انجام می دهد و نمی خواهد به ماهم بگوید).
VII. Wahrscheinlich hat Mama etwas Wichtiges zu tun und will es uns nicht sagen.
لیزا روزها می رفت آتلیه کیوین و او را در حال نقاشی نگاه می کرد. او ضمن اینکه می گفت: نه، نه، من هیچ چیزی ندارم که پنهان کنم، اما با این وصف سالها بود که از درون خود خوری می کرد و مسئله راز حامله شدنش از کیوین را نه به دخترش گفته بود و نه به پاتریک و نه به خود کیوین. در این اواخر این افکار آزارش می دادند و حتا در بعضی شبها خواب از او ربوده شده بود و می خواست به یک نحوی از چنگ این افکار آزار دهنده که هم دخترش و هم شوهرش به او مشکوک شده بودند و فکر می کردند، پای مرد دیگری در میان است، که در واقع اینطور هم نبود، خود را برهاند.

لیزا یک روز مصمم شد، این راز را با پاتریک شوهر عزیزش، در حضور دخترش و کیوین دوست سابقش، در میان بگذارد و منتظر عواقب کار هرچه باشد، بماند. او در یک فرصت به پاتریک گفت تو می دانی که من دوستت دارم و در مدت این شانزده سال زندگی با هم، بیشتر و بیشتر درقلبم جای گرفته اید و هیچگاه به تو خیانت نکرده ام. اما یک رازی در دلم هست و مرا بیش از حد زجر می دهد، که می خواهم آن را به تو و دختر عزیزم و یک فرد دیگری بگویم. پاتریک با بی قراری گفت: آن فرد دیگری کیست؟ من یک حدسی می زدم، اما چون دوستت دارم آن حدس و گمان برایم زیاد مهم نبودند و هیچگاه هم آن را جدی نگرفتم و نخواستم پرسشی در آن خصوص مطرح کنم. لیزا گفت پس اجازه می دهید، من کیوین را دعوت کنم و با هم حرف بزنیم؟ پاتریک با شگفتی گفت کیوین دیگر چه کسی است؟ لیزا با آرامش گفت: دوست سابقم. او نقاش است و من بویژه در چند سال گذشته هفته ای چند بار به ملاقاتش رفته و می روم و به نقاشی هایش نگاه می کنم و گاهی هم به او کمک مالی می دهم. اما بدان که هیچ رابطه عشقی با او ندارم. پاتریک گفت پس من باید کار کنم و تو به دوست سابقت کمک کنی! لیزا گفت: فکر بد نکن، مطمئن باش من از شانزده سال پیش تا کنون هیچ رابطه جنسی با او را نداشته ام. پاتریک قانع شد. آنها کیوین را دعوت کردند. در یک بعد از ظهر کیوین آتلیه اش را بست و به آدرسی که لیزا به او داده بود، آمد. او یک دسته گل قشنگ هم برای خانم خانه آورده بود. لیزا کیوین را به شوهر خود معرفی کرد و گفت: کیوین دوست سابق من تا قبل از آشنائی نزدیک با تو است. او که چهره مرا نقاشی کرده و تو آن نقاشی را دیده اید که اکنون در منزل والدینم است. پاتریک گفت آهان تو همان کیوینی هستی که زیر نقاشی را امضاء کرده اید؟ کیوین با علامت سر تأیید کرد و گفت از دیدار و آشنائی با شما خوشحالم. لیزا به کیوین هم قبلا گفته بود که اسم شوهرش نیز پاتریک است. آنها بعد از این آشنائی با هم، نشستند. در حالی که لیزا مشغول تهیه و درست کردن قهوه بود و پاتریک و کیوین در باره کار زیاد و زندگی دشوار و مسئولیت آن گفتگو می کردند و پاتریک می خواست از کیوین تقاضا کند که چند نمونه نقاشی برای تبلیغ شرکت آنها بکشد، سابینه نیز از مدرسه برگشت و پاتریک کیوین را به دختر خود معرفی کرد و گفت کیوین دوست سابق مامان قبل از آشنائی با من بوده. لیزا از همان آشپز خانه یک هلو گفت و با قهوه و یک سینی کیکس که خود درست کرده بود، وارد مهمان خانه شد. همه دور میز نشستند. لیزا نگاهی به چشمهای در انتظار پاتریک و سکوت سابینه و کیوین کرد و داستان حامله شدن خود را از کیوین و افکاری که در مغزش می گذشته بوده و رازی که سالیان دراز در دل نگهداشته بود، یعنی حقیقت تلخی که بیش از شانزده سال او را آزار می داد، با آنها در میان گذاشت و به دخترش گفت عزیزم کیوین از نظر بیولوژی پدر تو است. اما سابینه از همان اول گفت: ایش هابه میت ایم نیشتس ثو تون اوند پاتریک ایست ماین فاتر (من با او هیچ کاری ندارم و پاتریک پدرم هستش).
VIII. Ich habe mit ihm nichts zu tun und Patrick ist mein Vater.
کیوین در برابر این عکس العمل جدی دخترش، گفت: عزیزم، من در هفده سال پیش به مامانت گفته بودم که واقعا شایستگی پدر بودن را ندارم و هیچ هم نمی دانستم که من از نظر بیولوژی پدر تو هستم. اکنون هم اعتقاد دارم، پاتریک می تواند همانطور که در گذشته پدر بسیار خوبی برای تو بوده، در آینده نیز باشد و آرزوی خوشبختی را برایتان دارم.

پاتریک گفت: من از همان اول حدس زدم که سابینه نمی تواند از پشت من باشد، چون ما فقط چهارهفته بود که باهم نزدیکی کرده بودیم اما لیزا حدودا شش هفته حامله بود. من چون لیزا را بیش از حد دوست داشتم و هنوز هم دوست دارم، این موضوع زیاد برایم مهم نبود. اکنون اگر چه این یک حقیقت تلخ است، اما الیزابت عشق من و سابینه دختر عزیزم است.

در میان مردمان سر زمین گل و بلبل شایعه است و دهان به دهان گفته می شود که بهار فصل عشق است و بیشتر پیوندهای عاشقانه در فصل سبزه و گل جوانه می زنند. این شاید در آن سر زمین هائی که محدودیت بیش از حد است، واقعیت داشته باشد، زیرا دراکثر آن کشورها و یاقاره ها فقط آغاز فصل بهار، جشن و شادی همگان به حساب می آیند. در نتیجه انسانهای آن دیار نیز همانند طبیعت در آن فصل شکوفا می شوند و اغلب این گفته صحت پیدا می کند. اما در دیگر قاره ها و بویژه در قاره اروپا که محدودیت کمتری وجود دارد، هر فصلی، فصل عشق است، فصل امیدواری است و یا بر عکس آن فصل نا امیدی و آینده را سیاه دیدن. در هرصورت در اینجا پیوند عشق و عاشقی و یأس و افسردگی محدودیتی ندارد و فصل خاصی را نمی شناسد. پس نه بهار به تنهائی فصل عشق و نه فقط پائیز فصل افسردگی است.

سوژه این داستان کوتاه از یک برنامه تلویزیونی آلمان، در خصوص روانکاوی خانواده اقتباس شده است که واقعیت زندگی برخی از ما انسانها را نشان می دهد. نامهای اشخاص در این قصه تغییر داده شده اند.

هایدلبرگ آلمان فدرال 22 ژوئیه 2006 دکتر گلمراد مرادی
Dr.GolmoradMoradi@t-online.de


This page is powered by Blogger. Isn't yours?